قسمت نود و هفت

قسمت نود و هفت
اب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد"خیلی خب محمد جان ،نترس بگو الان کجا هستید؟تا من خودم را ب شما برسانم"
-توی جاده زنجان هستیم....دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم ....ب اورژانس هم تلفن کرده ام....حالا میرسد....فعلا خداحافظ....
تلفنمان یک طرفه شده بود....چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید.....یاد خواب مامان افتادم .....
یک ماه قبل بود....اذان صبح را میگفتند ک مامان تلفن زد..."حال #ایوب خوب است؟"
صدایش میلرزید و تند تند نفس میکشید گفتم"گوش شیطان کر،تا حالا ک خوب بوده چطور؟"
-هیچی #شهلا خواب دیده ام....
-خیر است ان شاءالله
-دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند"#جانباز ایوب بلندی #شهید شد"
قسمت نود و هشت
صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند....اشکم را پاک کردم ....و در زدم....
انقدر ب این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم
هدی را فرستادم مدرسه....
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند....
محمد حسن و هدی را سپردم ب رضا.....میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد....و کنار او ارام تر است ....سوار ماشین اقای نصیری شدم...
زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند....
عقب نشسته بودم....
صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی ک خبر ها را رد و بدل میکرد....
ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد....
سرم را تکیه دادم ب شیشه و خیره شدم ب بیابان های اطراف جاده....
کم کم سر وصدای ماشین خوابید.....محسن را دیدم ک وسط بیابان ....افسار اسبی را گرفته بود و ب دنبال خودش میکشید....
روی اسب #ایوب نشسته بود.....
قیافه اش درست عین وقت هایی بود ک بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد.......مظلوم و خسته.....
-ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش،.......هیس کشداری گفت....
"هیچی نگو خاله .....عمو ایوب تازه از راه رسیده ،خیلی هم خسته است.....
صدای #ایوب پیچید توی سرم......
"محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم......
شانه هایم لرزید.....
دیدگاه ها (۱)

قسمت نود و نهزهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا؟"بیرون وسط بیابان...

قسمت صد و یکامکان نداشت #ایوب برای عملیاتی ب #جبهه نرود و من...

قسمت نود و پنجعصر دوباره تعادلش را از دست داد.....اصرار داشت...

قسمت نود و سهکنار دیوار بی حال نشسته بود....خون تازه تا روی ...

زیبایی عشق

روزی روزگاری در جنگلی بزرگ. یک لاکپشتی به اسم لاکی خوابالو ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط