مامان جین با عصبانیت بلند شد و گفت

مامان جین با عصبانیت بلند شد و گفت:
ـ "چه ربطی داره؟! مهم اون بچه‌ست، نه این ترسای الکی! زن واسه مادر شدنه، نه نشستن و منتظر مردنش!"

مینجی جا خورد. انگار یه چیزی توی دلش شکست. جین جلو رفت، ایستاد بین مادرش و مینجی.
ـ "مامان، بسه دیگه! تو حق نداری اینطوری باهاش حرف بزنی."

مامانش گفت:
ـ "تو نمی‌فهمی. یه بچه می‌تونه زندگی‌تونو عوض کنه. من فقط می‌خوام خوشبخت باشین."

جین صداشو پایین آورد، ولی لحنش محکم بود:
ـ "خوشبختی من یعنی مینجی زنده باشه. یعنی هر روز بتونم چشمامو باز کنم و ببینمش."

مامانش نفسشو با حرص بیرون داد، کیفشو برداشت و گفت:
ـ "باشه، هر طور راحتین. ولی بدونین یه روز پشیمون می‌شین."

و از خونه رفت بیرون، درو محکم بست.
دیدگاه ها (۰)

مینجی بی‌حرکت نشسته بود. اشک‌ها یکی‌یکی از گوشه‌ی چشمش پایین...

یکی از روزها، جین برای فیلم‌برداری یه قسمت از برنامه‌ی Run B...

مامان جین اومد داخل و چند بسته قرص از کیفش درآورد. گذاشت روی...

مینجی رو کاناپه نشسته بود و به صدای بارون گوش می‌داد. دلش گر...

فیک وسپریا 1

کاش لراتون مهم بودم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط