p

p....57


ژان تو زندان انداختن

ژان ..لعنت بهتون درو باز کنید عوضی ها
نگهبان ..لطفا اروم باشید ‌کسی برای کمک به شما نمیاد

ژان.. چی داری میگی خواهرم کجاست
نگهبان..ملکه دستور دادن کسی حق ملاقات نداره

ژان.. حالا من باید چیکار کنم
نگهبان.. باید منتظر بمونید تا مجازات شما تعیین کنند

ژان ..لعنت به این شانس اون لینگ هه عوضی گور خودشو کند با این کارش

ییبو خبر اینکه ژان تو زندان افتاده بود شنید اومده بود تا بتونه ببینیش اما نگهبانان اینقد زیاد بودن که راهی برای دیدن ژان نبود

ییبو ..معلوم نیست چرا اونو به زندان انداختن
ییبو دم دروازه منتظر بود تا ببینه راهی برای دیدن ژان پیدا نمیکنه یکم گذشت تقریبا شب شده بود که وانگ دید با یه عده افراد خیلی مشکوک به سمت بیرون شهر حرکت کرد ییبو با دیدنش فکر کرد که حتما چیزه مهمی هست که به کسی چیزی نمیگه و بدون اطلاع کسی داره میره بیرون شهر و یه کار هایی انجام میده برای اینکه سر از کارش در بیاره راه افتاد بره دنبالش با یه اسب خیلی دور ازش تعقیبش می‌کرد تا اینکه کاملا از شهر بیرون رفتن و رسیدن به کوهستان

ییبو.. اینجا چیکار داره یعنی مطمعن هستم یه جای کار میلنگه

وانگ به یه غار بیرون از شهر رسید و رفت تا داخل ییبو بخاطر نگهبان های زیاد نمیتونست وارد اون غار بشه فقط از بیرون تماشا کرد که دید وانگ اومد بیرون و گفت

وانگ..هنوزم نمیتونم وارد اینجا بشم فقط حواستون باشه کسی وارد غار نشه منم وقتی مهمانان سلیب اتش رفتن میام و یه فکری به حال اینجا میکنم

ییبو..میدونستم یه چیزه مهمی هست باید امشب وارد غار بشم و ببینم چیو داره از بقيه مخفی میکنه

ییبو بعد رفتن وانگ چندتا نگهبانو کشت و رفت داخل غار

در همین حال نئوهو رسید به فرقه شیطان
موجین برای استقبال اومد پیشش

نئوهو..اون کجاست
موجین..داخل اتاقشه ولی خیلی عصبیه از اینکه چرا خدمتکارا بهش میگن بانو چرا اینجاست

نئوهو..باشه منو ببر پیشش

موجین نئوهو برد به اتاقیکه قبلا ماله لی هن بوده
نئوهو..پس به اتاق خودش اوردیش خب میتونی بری

موجین..چشمم
نئوهو رفت داخل که لی هن دید که روتخت نشسته

لی هن..تو کی هستی چرا منو اینجا نگهداشتی

نئوهو..منو یادت نمیاد؟
لی هن..مقتی به صورت نئوهو دقت کرد یه چیزایی تو همین اتاق یادش اومد

لی هن..اینا چیین همش یه کابوسه تو منو جادو کردی

نئوهو..کابوس یا خاطره
لی.هن..بسه دیگه راحتم بزار
نئوهو..نمیخایی حافظتوکامل کنی هاا

نئوهو گل خاطراتشو گزاشت جلوش و گفت اینو بردار تا همچی یادت بیاد
لی هن..نمیخام میخاست بره که نیوهو دستشو گرفت و حولش داد یهو لی هن خورد به تخت و افتاد
نئوهو..حالت خوبه

لی هن..خودت اول منو حول میدی بعد میگی خوبی هاا
نئوهو گله خاطراتو گزاشت جلوش و رفت بیرون
دیدگاه ها (۰)

p....5۸لی هن. همینجوری داشت به گل نگامیکردموجین وقتی دید نئو...

p....59ییبو وارد غار شد یکم عجیب بود یه جادوی قدرت مند میشد ...

p...56دینگ یوشی به شیلارو رسید و رفت پیش چن ژیوان یه ملاقات ...

p...55لینگ هه..اگهاجازه بدین منم چندکلمه ای صحبت کنمشیانگفی....

p88 ژان و دلربا مخفیانه باز از زندان فرار کردن و میخاستن بر...

p81جنگ هنوز ادامه داشت در سلیب اتش خسارت های زیادی ب انها وا...

p80نئوهو با ارتشش به سلیب اتش رسید ارتشش اینقد بزرگ بود که ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط