پارت دو
پارت دو
به همراه مادرخواندهات راهی شدی به داخل
بین راه فهمیده بودی که امشب یک دورهمی قراره برگزار بشه و از اونجایی که لباس مناسبی برای این مناسبت نداشتی به مادر خواندهات گفتی
_(ای وای خانوم جانگ من لباس مناسبی برای این جمع ندارم میشه به رانندتون بگین من رو به یه مرکز خرید ببرن)
~(عزیزم نگران نباش برات لباس تهیه کردم)
_( آه خدا را شکر سکته کردم مرسی واقعاً)
بعد از عصرونه و صحبتهایی که شد به سمت اتاققت راهی شدی
بعد از اون عصرونه مفصل خوابت گرفته بود پس برای اینکه شب بتونی سرحال باشی یه ساعتی خوابیده بودی که با صدای در زدن بیدار شدی خدمه بود اومده بود کمکت کنه حاضر بشی پس مجبور به جدایی از تخت به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردی بعد از انجام کارهات بیرون اومدی
شروع کردی به حاضر شدن با کمک خدمه لباست رو پوشیدی برای اینکه یکم از فضولیت کم بشه با خدمه گرمه صحبت شدی
_( به نظرت لباسم برای یه دورهمی زیادی نیست)
¤( خانوم افراد زیادی توی این دورهمی حاضر هستند از جمله خانواده خانوم برادرشون و همینطور شریک های کاری خانم و ... )
با پیش کشیدن حرف برادر تو فکر فرو رفتی..
اینکه بعد از یکسال آشنایی تو اولین بار بود که قراره بود اونو ببینی
قراره بعد از دیدنت چه ریکشنی نشون بده ؟ یا اصن آدم حسابت میکنه؟
چه شکلی میتونه باشه ؟ یا اصن چند سالشه؟ یا...
که با صدای خدمه به خودت اومد
¤( خانوم کارتون تموم شده لطفا آماده باشین بریم پایین)
_( تو برو من خودم میام)
¤( چشم خانوم)
به خودت تو آینه نگاه کردی فوق العاده زیبا شده بودی به میز جلوی آینه نگاهی انداختی و چشمت به سرویس روی میز افتاد چه چیز زیبایی بود گردنبند رو به گردنت و گوشواره رو به گوشهات آویزون کردی زیبایی وصف نشدنی بهت بخشیده بودن...
بعد از کلی قربون صدقه رفتن به خودت اومدی و به سمت طبقه اول خونه حرکت کردی از بالای پلهها به پایین خیره شدی
(چقدر آدم واو پس الکی نبود برای دورهمی همچین لباسی برام گرفتن)
نم نم به سمت پایین حرکت کردیم با صدای کفشات نگاهها به سمت تو برگشتند
پدرت با دیدن اضطراب تو به سمتت اومد...
ادامه دارد...
لباس و سرویس جواهرات سنیورا
به همراه مادرخواندهات راهی شدی به داخل
بین راه فهمیده بودی که امشب یک دورهمی قراره برگزار بشه و از اونجایی که لباس مناسبی برای این مناسبت نداشتی به مادر خواندهات گفتی
_(ای وای خانوم جانگ من لباس مناسبی برای این جمع ندارم میشه به رانندتون بگین من رو به یه مرکز خرید ببرن)
~(عزیزم نگران نباش برات لباس تهیه کردم)
_( آه خدا را شکر سکته کردم مرسی واقعاً)
بعد از عصرونه و صحبتهایی که شد به سمت اتاققت راهی شدی
بعد از اون عصرونه مفصل خوابت گرفته بود پس برای اینکه شب بتونی سرحال باشی یه ساعتی خوابیده بودی که با صدای در زدن بیدار شدی خدمه بود اومده بود کمکت کنه حاضر بشی پس مجبور به جدایی از تخت به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردی بعد از انجام کارهات بیرون اومدی
شروع کردی به حاضر شدن با کمک خدمه لباست رو پوشیدی برای اینکه یکم از فضولیت کم بشه با خدمه گرمه صحبت شدی
_( به نظرت لباسم برای یه دورهمی زیادی نیست)
¤( خانوم افراد زیادی توی این دورهمی حاضر هستند از جمله خانواده خانوم برادرشون و همینطور شریک های کاری خانم و ... )
با پیش کشیدن حرف برادر تو فکر فرو رفتی..
اینکه بعد از یکسال آشنایی تو اولین بار بود که قراره بود اونو ببینی
قراره بعد از دیدنت چه ریکشنی نشون بده ؟ یا اصن آدم حسابت میکنه؟
چه شکلی میتونه باشه ؟ یا اصن چند سالشه؟ یا...
که با صدای خدمه به خودت اومد
¤( خانوم کارتون تموم شده لطفا آماده باشین بریم پایین)
_( تو برو من خودم میام)
¤( چشم خانوم)
به خودت تو آینه نگاه کردی فوق العاده زیبا شده بودی به میز جلوی آینه نگاهی انداختی و چشمت به سرویس روی میز افتاد چه چیز زیبایی بود گردنبند رو به گردنت و گوشواره رو به گوشهات آویزون کردی زیبایی وصف نشدنی بهت بخشیده بودن...
بعد از کلی قربون صدقه رفتن به خودت اومدی و به سمت طبقه اول خونه حرکت کردی از بالای پلهها به پایین خیره شدی
(چقدر آدم واو پس الکی نبود برای دورهمی همچین لباسی برام گرفتن)
نم نم به سمت پایین حرکت کردیم با صدای کفشات نگاهها به سمت تو برگشتند
پدرت با دیدن اضطراب تو به سمتت اومد...
ادامه دارد...
لباس و سرویس جواهرات سنیورا
- ۶۴۵
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط