طلوع آفتاب
طلوع آفتاب
پارت سه
{از زبان مجری}
وقتی زنگ کلاس خورد همگی به کلاس خودشان رفتن
همه در کلاس علوم نشسته بودن تا معلم بیاد
چویا:ای بابا حوصلم سر رفت
سانست:الان کم کم معلم میاد
ایلا:ایوکو تو قبلا دوست هم داشتی
ایوکو:ام نه همه مسخرم میکردن و برام سنگ پرت میکردن
دازای:نگران نباش ما سعی میکنیم نزاریم کسی اذیتت کنه
وقتی دازای این حرف رو زد ایوکو سرخ شد و گفت :م ممنون
ساعت ها میگذشت و کلاس ها تموم میشد تا
*زینگگگگگ
زنگ خونه خورده بود
سانست:بچه ها بیاین با هم بریم خونه هامون ایوکو تو خونه ات به اینجا نزدیکه
ایوکو :آره خب
سانست:بچه ها باید گروهی بشیم بریم خونه هامون من و ایلا و چویا چون خونه هامون توی یک کوچه هست باهم میریم ایوکو تو خونت کجاست
ایوکو جای خانه اش رو گفت
سانست :عه خانه تو توی کوچه ای هست که دازای میره پس شما دوتا باهم برید
ایوکو :چ چی
دازای:ایوکو میای
ایوکو ب بله
دازای و ایوکو از بقیه خداحافظی کردن و راه افتادن
{از زبان ایوکو}
زبانم بند آمده بود نمیدونستم چی بگم
اون پسر با موهای فر فری و چشمای قهوه ای
خجالت میکشم بهش نگاه کنم
دازای :ایوکو
ب بله
دازای:خونت اینجاست؟
آره آره
ممنون باهام اومدی
دازای :خواهش میکنم خداحافظ ایوکو فردا صبح میبینمت
ایوکو:خداحافظ
با ذوق میرم تو خونه
که یدفعه مادرم صدام میزنه و ازم میپرسه:عزیزم امروز چطور بود
با ذوق میگم :عالیییییی بود
توی تختم میپرم و بالشتم را فشار میدهم
واییییی تاحالا آنقدر بهم خوش نگذشته بودددد
بعد از تکالیفی که انجام دادم شام حاظر شد از پدر و مادرم تشکر کردم و خودم را برای خواب آماده کردم
کیفم را مرتب کردم و مسواک زدم
ادامه دارد…
پارت سه
{از زبان مجری}
وقتی زنگ کلاس خورد همگی به کلاس خودشان رفتن
همه در کلاس علوم نشسته بودن تا معلم بیاد
چویا:ای بابا حوصلم سر رفت
سانست:الان کم کم معلم میاد
ایلا:ایوکو تو قبلا دوست هم داشتی
ایوکو:ام نه همه مسخرم میکردن و برام سنگ پرت میکردن
دازای:نگران نباش ما سعی میکنیم نزاریم کسی اذیتت کنه
وقتی دازای این حرف رو زد ایوکو سرخ شد و گفت :م ممنون
ساعت ها میگذشت و کلاس ها تموم میشد تا
*زینگگگگگ
زنگ خونه خورده بود
سانست:بچه ها بیاین با هم بریم خونه هامون ایوکو تو خونه ات به اینجا نزدیکه
ایوکو :آره خب
سانست:بچه ها باید گروهی بشیم بریم خونه هامون من و ایلا و چویا چون خونه هامون توی یک کوچه هست باهم میریم ایوکو تو خونت کجاست
ایوکو جای خانه اش رو گفت
سانست :عه خانه تو توی کوچه ای هست که دازای میره پس شما دوتا باهم برید
ایوکو :چ چی
دازای:ایوکو میای
ایوکو ب بله
دازای و ایوکو از بقیه خداحافظی کردن و راه افتادن
{از زبان ایوکو}
زبانم بند آمده بود نمیدونستم چی بگم
اون پسر با موهای فر فری و چشمای قهوه ای
خجالت میکشم بهش نگاه کنم
دازای :ایوکو
ب بله
دازای:خونت اینجاست؟
آره آره
ممنون باهام اومدی
دازای :خواهش میکنم خداحافظ ایوکو فردا صبح میبینمت
ایوکو:خداحافظ
با ذوق میرم تو خونه
که یدفعه مادرم صدام میزنه و ازم میپرسه:عزیزم امروز چطور بود
با ذوق میگم :عالیییییی بود
توی تختم میپرم و بالشتم را فشار میدهم
واییییی تاحالا آنقدر بهم خوش نگذشته بودددد
بعد از تکالیفی که انجام دادم شام حاظر شد از پدر و مادرم تشکر کردم و خودم را برای خواب آماده کردم
کیفم را مرتب کردم و مسواک زدم
ادامه دارد…
- ۲.۰k
- ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط