یجیاخسرممن کجام
یجی:اخ..سرم..من کجام؟
هوسوک:چطوری خوشگله؟
یجی:چرا من اینجام؟
هوسوک:پیش من امانتی..
یجی:چرا این کار رو میکنی؟مگه نمیخواستی کمکم کنی؟
هوسوک:کمک؟*خنده*میدونی چند سال اون مرد داشت من رو زجر میداد؟
یجی:مگه اون مرد رو میشناختی؟
هوسوک:اون بابام بود..بابام..
یجی:چی؟!
هوسوک:آره..
یجی:یعنی چی؟من..من خواهر توعم؟
هوسوک:آره..
یجی:پس..چرا سعی داری من رو بکشی؟مگه من چیکارت کردم؟
هوسوک:چون اگر تو نبودی مامان زنده بود*داد*
یجی:اون...اون مرده؟بخاطر من؟*اشک*
هوسوک:آره..همشم تقصیر توعه..
یجی:چرا مرد؟مگه چیکار کردم؟
هوسوک:بابا و مامان عاشق هم بودن..از زمان دبیرستان..حتی من بدنیا اومدم عشق دو برابر شد..اما وقتی بابا فهمید تو دختری به مامان گفت باید بکشتت،مامان این کار رو نکرد،فرار کرد..
یجی:پس...پس من چطوری رفتم پیش خانوادهی کیم؟
هوسوک:مامان زنان زایمان خونده بود،مامان جین زایمان زود راس داشت،مامان کمکش کرد..5 سال بعد مامان تو رو داد به خانواده کیم تا پیدات نکنن..
یجی:پس..چرا بخاطر من مرد؟من که کاری نکردم
هوسوک:وقتی مامان تو رو پس نداد بابا مامان رو کشت..
یجی:من..من نمیخواستم این کار رو کنم..
هوسوک:خب..ولی این کار رو کردی..نوبت خودته*تفنگ رو روی پیشونیش میزاره*
یجی:پس جواب سوالم رو گرفتم..
هوسوک:کدوم سوال؟
یجی:مامان من کیه؟
هوسوک:تو هنوز هم جوابش رو پیدا نکردی..
یجی:چرا فهمیدم..متوجه شدم مامانم بزرگ ترین قهرمان جهانه..
هوسوک:خب داری زیادی حرف میزنی..بسه..*ماشه رو میکشه*
*پایان رمان مامان من کیه؟*
هوسوک:چطوری خوشگله؟
یجی:چرا من اینجام؟
هوسوک:پیش من امانتی..
یجی:چرا این کار رو میکنی؟مگه نمیخواستی کمکم کنی؟
هوسوک:کمک؟*خنده*میدونی چند سال اون مرد داشت من رو زجر میداد؟
یجی:مگه اون مرد رو میشناختی؟
هوسوک:اون بابام بود..بابام..
یجی:چی؟!
هوسوک:آره..
یجی:یعنی چی؟من..من خواهر توعم؟
هوسوک:آره..
یجی:پس..چرا سعی داری من رو بکشی؟مگه من چیکارت کردم؟
هوسوک:چون اگر تو نبودی مامان زنده بود*داد*
یجی:اون...اون مرده؟بخاطر من؟*اشک*
هوسوک:آره..همشم تقصیر توعه..
یجی:چرا مرد؟مگه چیکار کردم؟
هوسوک:بابا و مامان عاشق هم بودن..از زمان دبیرستان..حتی من بدنیا اومدم عشق دو برابر شد..اما وقتی بابا فهمید تو دختری به مامان گفت باید بکشتت،مامان این کار رو نکرد،فرار کرد..
یجی:پس...پس من چطوری رفتم پیش خانوادهی کیم؟
هوسوک:مامان زنان زایمان خونده بود،مامان جین زایمان زود راس داشت،مامان کمکش کرد..5 سال بعد مامان تو رو داد به خانواده کیم تا پیدات نکنن..
یجی:پس..چرا بخاطر من مرد؟من که کاری نکردم
هوسوک:وقتی مامان تو رو پس نداد بابا مامان رو کشت..
یجی:من..من نمیخواستم این کار رو کنم..
هوسوک:خب..ولی این کار رو کردی..نوبت خودته*تفنگ رو روی پیشونیش میزاره*
یجی:پس جواب سوالم رو گرفتم..
هوسوک:کدوم سوال؟
یجی:مامان من کیه؟
هوسوک:تو هنوز هم جوابش رو پیدا نکردی..
یجی:چرا فهمیدم..متوجه شدم مامانم بزرگ ترین قهرمان جهانه..
هوسوک:خب داری زیادی حرف میزنی..بسه..*ماشه رو میکشه*
*پایان رمان مامان من کیه؟*
- ۳۴۸
- ۱۰ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط