بسم رب الشهداء
بسم رب الشهداء...
فاتح مسئول نیروی انسانی تیپ شده بود، هنوز بسیاری از نیروها نمیشناختنش.
یک روز عده ای از رزمنده ها آمدند اتاق نیروی انسانی، همشون خسته بودند، ضمن اینکه همشون هم دارای مشکلاتی بودند که پس از یکماه حل نشده بود.
عصبانیت در چهره هاشون مشخص بود، جوابهای من بدردشون نخورد، ناراحتیشون بیشتر شد و یقه منو گرفتن!
گفتم: چرا نمیرن با مسئول اصلی صحبت کنید؟!
گفتن: کی مسئول اصلیه؟
یقم در دستشون بود و سرم رو چرخوندم و فاتح رو در محوطه دیدم که به دیواری تکیه داده بود.
با دست نشونش دادم و گفتم: اون شخص مسئول اصلیه!
با عجله از اتاق خارج شدند و بعضیهاشون میگفتن الآن میریم حسابشو کف دستش میذاریم…
حدود سی نفری میشدن که بسمت فاتح رفتند
همه پرسنل جلوی پنجره جمع بودیم، خدایا حالا چی میشه!
جمعیت فاتح رو دوره کردند و حدود ده دقیقه ای فاتح میون آنها دیده نمیشد… یکباره دیدیم همه جمعیت با آرامی متفرق شدند و هرکدام به سمتی رفتند
باعجله رفتم داخل محوطه و از یکی از رزمنده های معترض پرسیدم، چی شد؟
همینطور به راهش ادامه داد و گفت: بابا این دیگه کیه! هرچی بهش میگیم باز به ما لبخند میزنه… آخرشم پیشانی ما رو بوسید و گفت پیگیری میکنه.
دیدم فاتح همچنان به دیوار تکیه داده و تسبیح آبی رنگش تو دستشه”
به روایت یکی از هم رزمان شهید فاتح...
شهادت جامونده هاصلوات...
فاتح مسئول نیروی انسانی تیپ شده بود، هنوز بسیاری از نیروها نمیشناختنش.
یک روز عده ای از رزمنده ها آمدند اتاق نیروی انسانی، همشون خسته بودند، ضمن اینکه همشون هم دارای مشکلاتی بودند که پس از یکماه حل نشده بود.
عصبانیت در چهره هاشون مشخص بود، جوابهای من بدردشون نخورد، ناراحتیشون بیشتر شد و یقه منو گرفتن!
گفتم: چرا نمیرن با مسئول اصلی صحبت کنید؟!
گفتن: کی مسئول اصلیه؟
یقم در دستشون بود و سرم رو چرخوندم و فاتح رو در محوطه دیدم که به دیواری تکیه داده بود.
با دست نشونش دادم و گفتم: اون شخص مسئول اصلیه!
با عجله از اتاق خارج شدند و بعضیهاشون میگفتن الآن میریم حسابشو کف دستش میذاریم…
حدود سی نفری میشدن که بسمت فاتح رفتند
همه پرسنل جلوی پنجره جمع بودیم، خدایا حالا چی میشه!
جمعیت فاتح رو دوره کردند و حدود ده دقیقه ای فاتح میون آنها دیده نمیشد… یکباره دیدیم همه جمعیت با آرامی متفرق شدند و هرکدام به سمتی رفتند
باعجله رفتم داخل محوطه و از یکی از رزمنده های معترض پرسیدم، چی شد؟
همینطور به راهش ادامه داد و گفت: بابا این دیگه کیه! هرچی بهش میگیم باز به ما لبخند میزنه… آخرشم پیشانی ما رو بوسید و گفت پیگیری میکنه.
دیدم فاتح همچنان به دیوار تکیه داده و تسبیح آبی رنگش تو دستشه”
به روایت یکی از هم رزمان شهید فاتح...
شهادت جامونده هاصلوات...
- ۶۴۵
- ۱۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط