قسمت بیست و پنج

قسمت بیست و پنج
چند روز ماند ب مراسم عقدمان ،#ایوب رفت ب جبهه و دیر تر از موعد برگشت ..
به وقتی ک از اقای #خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم ..
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند ....
دو شاهد لازم داشتیم ...
رضا ک منطقه بود....
ایوب بلند شد
-میروم شاهد بیاورم
رفت توی کوچه ....مامان چادر سفیدی ک زمان خودش سرش بود برایم اورد ...
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد....
ایوب با دو نفر برگشت...
-این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از #جبهه برگشته اند...
یکی از انها ب لباسش اشاره کرد و گفت
-اخه با این وضع؟نگفته بودی برای عقد میخواهی!
-خیلی هم خوشگل هستید ،آقا بفرمایید....
نشست کنارم....
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد...
از توی قندان دو حبه قند برداشت...
عاقد شروع کرد....
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد......
@ta_abad_zende
دیدگاه ها (۱)

قسمت بیست و ششاقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود،همیشه قبل از ...

قسمت بیست و هفتدوست هایم وقتی توی خیابان من و #ایوب را با هم...

قسمت بیست و چهاراز خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم....

قسمت بیست و سههر روز با هم میرفتیم بیرون.....دوست داشت پیاده...

اولیم مافیایی که منو بازی داد. پارت۳۱

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱۴

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط