فیک ١٠٧
جانگ کوک با اضطراب به خانه روبهرویی خیره بود، از طرفی منتظر تماس یونگی بود. به کی میتوانست اعتماد کند تا دخترش، هرا، را پیش او بگذارد؟ بهترین راه، فرستادن او به لندن بود؛ جایی که هیچکس از وجود دخترش خبر نداشت. از ماشین پیاده شد و دوباره به خانه خیره شد. با دستپاچگی زنگ در را زد و منتظر ماند. کمی نگذشت که در باز شد و یونا، مادر هانا در را باز کرد. چشمانش پر از اشک بود. نمیدانست جانگ کوک را مقصر بداند یا خودش را. یونا کنار ایستاده بود و اجازه داد کوک وارد شود.
کوک: هانا کجاست؟
یونا با بغضی در گلو فریاد زد: چطور میتونی جلوی من ادای بیخبری در بیاری؟!
کوک: منظورت چیه؟
یونا شروع به گریه کردن کرد: واقعا که… یعنی تو بیخبر هستی؟! من دخترم را سه سال پیش از دست دادم! به خاطر تو!!!
این بار جانگ کوک بود که از شدت شوک خندهاش گرفت: به خاطر من؟!
یونا: آره! دختر من مجبور شد به خاطر تو وارد این بازی بشه!
کوک: انتخاب خودش بوده، نه من!
جانگ کوک دیگر طاقت نداشت. بلند شد و به سمت در رفت، گفت: غم آخرتون باشه!
و از خانه بیرون زد و سوار ماشینش شد.
…
هرا: بابا، کجا داریم میریم؟
کوک: عزیزم، قراره بری پیش عمهات. یک هفته اونجا بمونی.
هرا: یعنی نمیآی؟
کوک: به خاطر کارام نمیتونم، ولی برات یه هدیه قشنگ میآرم.
هرا: باشه.
هرا از پدرش جدا شد و به سمت اتاقش رفت. جانگ کوک هم بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت تا شام سادهای برای خودش و دخترش درست کند. غم و اندوهی عمیق در چشمانش موج میزد. تصمیم برای فرستادن هرا به لندن، تنها راهی بود که در آن لحظه به نظرش رسید، اما آیا این راه، راه درستی بود؟
فردا کلی پارت جدید داریم
کوک: هانا کجاست؟
یونا با بغضی در گلو فریاد زد: چطور میتونی جلوی من ادای بیخبری در بیاری؟!
کوک: منظورت چیه؟
یونا شروع به گریه کردن کرد: واقعا که… یعنی تو بیخبر هستی؟! من دخترم را سه سال پیش از دست دادم! به خاطر تو!!!
این بار جانگ کوک بود که از شدت شوک خندهاش گرفت: به خاطر من؟!
یونا: آره! دختر من مجبور شد به خاطر تو وارد این بازی بشه!
کوک: انتخاب خودش بوده، نه من!
جانگ کوک دیگر طاقت نداشت. بلند شد و به سمت در رفت، گفت: غم آخرتون باشه!
و از خانه بیرون زد و سوار ماشینش شد.
…
هرا: بابا، کجا داریم میریم؟
کوک: عزیزم، قراره بری پیش عمهات. یک هفته اونجا بمونی.
هرا: یعنی نمیآی؟
کوک: به خاطر کارام نمیتونم، ولی برات یه هدیه قشنگ میآرم.
هرا: باشه.
هرا از پدرش جدا شد و به سمت اتاقش رفت. جانگ کوک هم بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت تا شام سادهای برای خودش و دخترش درست کند. غم و اندوهی عمیق در چشمانش موج میزد. تصمیم برای فرستادن هرا به لندن، تنها راهی بود که در آن لحظه به نظرش رسید، اما آیا این راه، راه درستی بود؟
فردا کلی پارت جدید داریم
- ۱۸.۹k
- ۲۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط