If Death has a face then why is it so beautiful
If Death has a face, then why is it so beautiful?
"اگر مرگ چهره دارد، پس چرا اینقدر زیباست؟"
میگویند مرگ ترسناک است.
میگویند سرد است، بیرحم است، بوی خاک میدهد.
اما من او را دیدم، و هیچکدام از اینها درست نبود.
او آرام از میان سایهها بیرون آمد، با قدمهایی که نه صدا داشتند، نه شتاب.
انگار خودِ سکوت تصمیم گرفته بود راه برود.
نگاهش به من افتاد، و جهان، درست همان لحظه، از چرخش ایستاد.
باد قطع شد. نور مرد. قلبم… لبخند زد.
لبهایش اندکی بالا رفتند، نه به نشانهی مهربانی، بلکه به رسم آشنایی.
انگار همیشه منتظر من بود، مثل برگ که منتظر افتادن است.
در نگاهش نه مرگ بود، نه زندگی؛ تنها حقیقتی آرام که دروغ نمیگفت.
و من، سادهتر از آن بودم که بفهمم، این پایان نیست — این آغازِ آرامش است.
او نزدیکتر شد. هر نفسش بوی خاموشی میداد، از جنس رهایی. از جنس تسلیمِ شیرینِ بعد از گریه.
دستم را بالا آوردم — لرزید. از شوقِ لمس چیزی که هیچکس نباید لمس کند.
لبخندش عمیقتر شد. آن لحظه فهمیدم چرا به او میگویند مرگ.
چون فقط او میداند چطور با لبخند، جان را از بدن جدا کند.
چطور بدون خونریزی، تو را بکشد.
وقتی لمسش کردم، سرمایش مثل زمستان نبود،
مثل نفسِ آخرِ تابستان بود، وقتی هوا هنوز گرم است،
ولی آفتاب دگر دل ندارد بتابد.
او چیزی نگفت. نیازی هم نبود.
چون مرگ هرگز نمیپرسد، فقط میفهمد.
و من، برای اولین بار در زندگیام، فهمیده شدم.
در چشمانش گم شدم، و فهمیدم زیبایی میتواند قاتل باشد.
زیرا اگر مرگ چهره دارد،
پس چرا اینقدر زیباست؟
- Rin
written by @rinio
"اگر مرگ چهره دارد، پس چرا اینقدر زیباست؟"
میگویند مرگ ترسناک است.
میگویند سرد است، بیرحم است، بوی خاک میدهد.
اما من او را دیدم، و هیچکدام از اینها درست نبود.
او آرام از میان سایهها بیرون آمد، با قدمهایی که نه صدا داشتند، نه شتاب.
انگار خودِ سکوت تصمیم گرفته بود راه برود.
نگاهش به من افتاد، و جهان، درست همان لحظه، از چرخش ایستاد.
باد قطع شد. نور مرد. قلبم… لبخند زد.
لبهایش اندکی بالا رفتند، نه به نشانهی مهربانی، بلکه به رسم آشنایی.
انگار همیشه منتظر من بود، مثل برگ که منتظر افتادن است.
در نگاهش نه مرگ بود، نه زندگی؛ تنها حقیقتی آرام که دروغ نمیگفت.
و من، سادهتر از آن بودم که بفهمم، این پایان نیست — این آغازِ آرامش است.
او نزدیکتر شد. هر نفسش بوی خاموشی میداد، از جنس رهایی. از جنس تسلیمِ شیرینِ بعد از گریه.
دستم را بالا آوردم — لرزید. از شوقِ لمس چیزی که هیچکس نباید لمس کند.
لبخندش عمیقتر شد. آن لحظه فهمیدم چرا به او میگویند مرگ.
چون فقط او میداند چطور با لبخند، جان را از بدن جدا کند.
چطور بدون خونریزی، تو را بکشد.
وقتی لمسش کردم، سرمایش مثل زمستان نبود،
مثل نفسِ آخرِ تابستان بود، وقتی هوا هنوز گرم است،
ولی آفتاب دگر دل ندارد بتابد.
او چیزی نگفت. نیازی هم نبود.
چون مرگ هرگز نمیپرسد، فقط میفهمد.
و من، برای اولین بار در زندگیام، فهمیده شدم.
در چشمانش گم شدم، و فهمیدم زیبایی میتواند قاتل باشد.
زیرا اگر مرگ چهره دارد،
پس چرا اینقدر زیباست؟
- Rin
written by @rinio
- ۲.۱k
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط