الماس من
الماس من
پارت ۱۹
و نفسهای تندشان فضا را پر کرده بود. «چرا اومدی دنبالم؟» «چون هنوز خودت رو از دست ندادی.» «شاید هم داشتم حقیقت رو پیدا میکردم.» جونگکوک ترمز زد. ماشین با جیغی روی آسفالت خیس ایستاد. او به سمت لیلی . چشمهایش شعله ور «حقیقت؟ حقیقت اینه که اون مرد ازت استفاده میکنه تا به من ضربه بزنه و تو... بدون اینکه بفهمی داری براش کار می
سمت بینی چری وحید چسم سایس سعتهور. «حقیقت؟ حقیقت اینه که اون مرد ازت استفاده میکنه تا به من ضربه بزنه و تو.... بدون اینکه ،بفهمی داری براش کار لیلی با عصبانیت گفت: ; و تو همیشه دیر میرسی همیشه یه قدم عقب... شاید چون نمیخوای برسی!» کلماتش مثل خنجری در سینه جونگکوک .نشست. او جلو آمد، فاصله را شکست دستهایش صورت لیلی را گرفت، محکم خشن ـ «ساکت شو.» و قبل از اینکه بتواند واکنش نشان دهد لبهایش را روی لبهای لیلی کوبید بوسه ای که نه از عشق بلکه از خشم و ترس و مالکیت بود باران از شیشهها می،غلتید نفسهایشان به هم گره خورد. لیلی با ضربان قلبی وحشیانه در آن لحظه نه توان پس زدن داشت و نه توان پذیرفتن... فقط غرق شد. جونگکوک آرام عقب ،کشید چشمهایش هنوز به او دوخته بود. «دیگه هرگز... بدون من جایی نمیری.» ماشین دوباره به حرکت افتاد اما حس درونشان از آن شب... ت
زیر سایه ی الماس
هوا خنک بود، ساکت و سنگین مثل شبهایی که از دلش فقط درد زاده می.شود چرخهای ماشین روی سنگفرش جلوی عمارت ایستادند و جونکوک پیاده شد در را باز کرد بی آنکه نگاهی به لیلی بیندازد. او هم بالاخره بعد از چند لحظه مکث با قدمهایی مردد پایین آمد. نگاهش به عمارت افتاد - یک ساختمان سنگی باشکوه که با نورهای زرد و ملایم محوطه روشن شده بود. چیزی در آن فضا ترسناک و آشنا بود؛ انگار قدم گذاشته بود به جایی که نباید واردش شود. در سکوت از پله ها بالا رفتند. در که پشت سرشان بسته شد سکوت خفه کننده تری داخل عمارت پیچید. صدای نفسهایشان در فضای خالی طنین انداخت. شومینه خاموش بود پردهها سنگین و کشیده خانه مثل صاحبش سرد و صامت بود. لیلی با حرفهای دیوید دیگر تحمل نداشت. با صدایی بلند و بریده گفت: ازم استفاده کردی؟ چرخید و روبه رویش ایستاد. . همه چی فقط یه نقشه بود که اون لعنتی رو پیدا کنی؟ من چی
پارت ۱۹
و نفسهای تندشان فضا را پر کرده بود. «چرا اومدی دنبالم؟» «چون هنوز خودت رو از دست ندادی.» «شاید هم داشتم حقیقت رو پیدا میکردم.» جونگکوک ترمز زد. ماشین با جیغی روی آسفالت خیس ایستاد. او به سمت لیلی . چشمهایش شعله ور «حقیقت؟ حقیقت اینه که اون مرد ازت استفاده میکنه تا به من ضربه بزنه و تو... بدون اینکه بفهمی داری براش کار می
سمت بینی چری وحید چسم سایس سعتهور. «حقیقت؟ حقیقت اینه که اون مرد ازت استفاده میکنه تا به من ضربه بزنه و تو.... بدون اینکه ،بفهمی داری براش کار لیلی با عصبانیت گفت: ; و تو همیشه دیر میرسی همیشه یه قدم عقب... شاید چون نمیخوای برسی!» کلماتش مثل خنجری در سینه جونگکوک .نشست. او جلو آمد، فاصله را شکست دستهایش صورت لیلی را گرفت، محکم خشن ـ «ساکت شو.» و قبل از اینکه بتواند واکنش نشان دهد لبهایش را روی لبهای لیلی کوبید بوسه ای که نه از عشق بلکه از خشم و ترس و مالکیت بود باران از شیشهها می،غلتید نفسهایشان به هم گره خورد. لیلی با ضربان قلبی وحشیانه در آن لحظه نه توان پس زدن داشت و نه توان پذیرفتن... فقط غرق شد. جونگکوک آرام عقب ،کشید چشمهایش هنوز به او دوخته بود. «دیگه هرگز... بدون من جایی نمیری.» ماشین دوباره به حرکت افتاد اما حس درونشان از آن شب... ت
زیر سایه ی الماس
هوا خنک بود، ساکت و سنگین مثل شبهایی که از دلش فقط درد زاده می.شود چرخهای ماشین روی سنگفرش جلوی عمارت ایستادند و جونکوک پیاده شد در را باز کرد بی آنکه نگاهی به لیلی بیندازد. او هم بالاخره بعد از چند لحظه مکث با قدمهایی مردد پایین آمد. نگاهش به عمارت افتاد - یک ساختمان سنگی باشکوه که با نورهای زرد و ملایم محوطه روشن شده بود. چیزی در آن فضا ترسناک و آشنا بود؛ انگار قدم گذاشته بود به جایی که نباید واردش شود. در سکوت از پله ها بالا رفتند. در که پشت سرشان بسته شد سکوت خفه کننده تری داخل عمارت پیچید. صدای نفسهایشان در فضای خالی طنین انداخت. شومینه خاموش بود پردهها سنگین و کشیده خانه مثل صاحبش سرد و صامت بود. لیلی با حرفهای دیوید دیگر تحمل نداشت. با صدایی بلند و بریده گفت: ازم استفاده کردی؟ چرخید و روبه رویش ایستاد. . همه چی فقط یه نقشه بود که اون لعنتی رو پیدا کنی؟ من چی
- ۳.۵k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط