تا نقش خیال دوست باماست

تا نقش خیال دوست باماست
ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که وصال دوستانست
والاه که میان خانه صحراست

وانجا که مراد دل بر آید
یک خار به از هزار خرماست

چون بر سر کوی یار خُسبیم
بالین و لحاف ما ثریاست

چون در سر زلف یار پیچیم
اندر شب قدر قدر ما راست

چون عکس جمال او بتابد
کهسار و زمین حریر و دیباست

از باد چو بوی او بپرسم
در باد صدای چنگ و سرناست

بر خاک چو نام او نویسیم
هر پاره ی خاک حور و حوراست

بر آتش از او فسون بخوانیم
زو آتش تیز آب سیماست

قصه چه کنم که بر عدم نیز
نامش چو بریم هستی افزاست

آن نکته که عشق او در آنجاست
پر مغز تر از هزار جوزاست

وان لحظه که عشق روی بنمود
اینها همه از میانه برخاست

خاموش که تمام ختم گشتست
کلی مراد حق تعالاستــــــــــــــــــــــــــشمس تبریزی
دیدگاه ها (۴)

قضاوتیک ماجرای خاص! که ارزش خوندن دارهامروز سوار یه تاکسی شد...

آدم های مهربان از سر احتیاج مهرباننیستند آنها دنیا را کوچکتر...

رهی معیریبس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌امهمچو نسیم از ای...

خدایاﻗﺎﺿﯽ ﺗﻮﯾﯽ! ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ...*ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط