پارت

#پارت37
#دخترکوچولوی‌من👧🏻💧

دوستان این رمان در اصل اسمات نداره ..
چون رمان روبیکاس؛ولی من از خودم ی چی می‌نویسم رد میکنم😂💔
اسمات رو کامنت بخوون😂

کارم که باهاش تموم شد ، روی مبل ولو شدم و نفهمیدم چجوری همونجا خوابم برد.....

صبح با سرو صدایی که نمیدونم از کجا بود چشمامو به زور باز کردم

نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدن خونه ی مارال تازه دوهزاریم جا افتاد

دستی به گوشه ی لبم کشیدم و به سمت صدا رفتم ، مارال داشت صبحونه درست میکرد و تو گوششم هدفون بود

نگاهی به ساعت انداختم که با دیدنش چشمام گرد شد ، من تا ۱۱خوابیده بودم؟؟ سابقه نداشت انقد بخوابم

سوییچمو از روی میز برداشتم و بدون خداحافظی با مارال ازخونه زدم بیرون
با سرعت هرچه تمام تر رانندگی میکردم و نمیدونم چرا انقد عجله داشتم برای رسیدن

به خونه که رسیدم دنبال ریموت در گشتم اما نبود

دستمو روی بوق گذاشتم که چند لحظه بعد جمشید بدو بدو اومد و درو برام باز کرد . سلامی بهم گفت که به تکون دادن سرم اکتفا کردم

یک راست به طرف اتاقم رفتم تا به بهسا سری بزنم و ببینم در چه وضعیتیه.....

پا تند کردم به سمت اتاق و بی هوا درو باز کردم اما با دیدن جای خالیش اخمام رفت توهم....

اخرشم میدونستم این سمیه عرضه ی هیچ کاریو نداره. لابد دوباره مشغول کاراش شده و دختره هم فرار کرده

فکم از شدت عصبانیت منقبض شده بود ، با دستای مشت شده به سمت آشپزخونه رفتم و غریدم:

+ سمیه کدوم گوری هستی!!!

سمیه فوری خودشو بهم رسوند که سیلی محکمی بهش زدم و با داد گفتم:

+ گمشو از خونه ام بیرون ، زنیکه ی احمق

سمیه که اشکش دم مشکش بود ، با چشمای گریون گفت:

_ چرا آقا؟ چیشده باز؟!

+چیشده ها؟ انقد دستو پا چلفتی هستی که نمیتونی از یه دختر نیم وجبی مراقبت کنی؟! دختره فرار کرد و رفت
دیدگاه ها (۱)

#پارت38#دخترکوچولوی‌من👧🏻💧رنگ از رخش پرید و ترسیده گفت:_ آقا ...

#پارت39#دخترکوچولوی‌من👧🏻💧نگاهمو ازش گرفتم و رفتم بیرون تا به...

شب پارت داریم 🥰✨🐑همراه با اصمات البته اگر بخواید😂

#پارت36#دخترکوچولوی‌من👧🏻💧_ کجا؟!یقه ی لباسمو مرتب کردم و خیل...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_296به جمله  اخرش کمی ف...

رمان بغلی من پارت ۶۹دیانا: پلک هام و باز کردم ای وای چرا خوا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط