پس از خوردن عصرانهازخانه بیرون زدیمخیابان هاشلوغ ترازمع

پس از خوردن عصرانه،ازخانه بیرون زدیم.خیابان هاشلوغ ترازمعمول بود و اکثرمردم برای خرید و تفریح ازخانه هافرارکرده بودند .مانیزپس ازگشتی درخیابان هاوتماشای مغازه های رنگارنگ،تصمیم گرفتیم به پارک برویم.
سکوت سرد وبی روحی برماحاکم شده بود.هیچ یک حرف نمیزدیم فقط به بچه ها که درمحوطه مشغول بازی بودند؛خیره شده بودیم.بیشترازهمه پسرک آدامس فروش که به مانزدیک شد.
-آقاآدامس میخری؟فقط یه بسته...تروخدا.
-همه روچقدر میفروشی؟
-هرچقدر دوست داشتی بده..یجوری که ماهم ضررنکنیم .
سام پولشان راپرداخت و بسته هارابه دستم دادوگفت:
-حالامیخواهی بااین همه آدامس چیکارکنی؟
-بین بچه های پارک تقسیم میکنیم.
هردوبلندشدیم وبه طرف محوطه بازی رفتیم.پس ازآن برای صرف شام به یک رستوران رفتیم.شام درسکوت صرف شد.حوصله ام سررفته بودکه سام لب بازکردوگفت:
-میشه بیشتربگردیم؟
-البته.
قدم هایمان آرام ترشد.خیابان خلوت ترشد وکم کم تردد درخیابان به صفررسیده بود،ولی ماهنوزحاضربه تسلیم شدن نداشتیم.
پس ازراهپیمایی زیادبه خانه برگشتیم.پس اززنگ زدن،مادر در را بازکردوگفت:
-شماکجابودید؟ازنیمه شب هم گذشته شام خوردید؟
و سام بجای من پاسخ داد:
-ببخشید...همه اش تقصیرمن بود،شام هم خوردیم.
***
صبح عسل وارداتاق شدوگفت:
-شازده پاشو...عمه اینادارن میرن.
-کجا؟
-وا...خب معلومه،خونشون.
به سرعت ازجایم بلندشدم وپس ازمرتب کردن سرو وضعم به پذیرایی رفتم.عمه بادیدنم،گفت:
-ببخشیدغرل جان،مزاحم شدیم
-نه این چه حرفیه،شمامُراحمید.
وسپس رفتند.با بسته شدن دراحساس کردم که دوباره رخوت برجانم افتاد.دیگرحوصله هیچ کاروهیچ برنامه ای نداشتم .آرام به سمت اتاقم رفتم و روی تخت درازکشیدم وبه پرده ای که با؛بادتکان میخوردخیره شدم.گویی داشتنداحساس به این شیرینی که تمام خط خطی شده بودبه زبان بادتعریف میکردند امابی اعتنا به همه آنهادر افکارخود فرو رفتم...
گوشی تلفن رابرداشتم وبه مینوزنگ زدم.
-سلام مینو .
-سلام...به به دخترخاله یادماکردی؟
-بی مزه نشومینوتوکار وزندگی نداری کنارتلفن نشستی مگه ،که تایه نیم زنگ میخوره برمیداری؟
-آره...دل به دل راه داره دیگه.تازه اومدم یه زنگ بهت بزنم که زنگ زدی.
-چخبرشده مگه؟
-تودیگه کی هستی بابا...یک ماه دیگه مراسم فرشته است.
-جدی میگی؟یه چیزایی شنیده بودم ولی دقیق تاریخشونمیدونستم.
-حالاگفتم اگه فردابیکاری بریم خریدببینیم چی میشه خرید...
-باشه...تافردا منتظرتم.
-راستی،توچی شدزنگ زدی؟نکنه بازدلت تنگه؟
-آره...میدونی اینحابودن ولی وقتی رفتن انگارهمه دنیام رفت.
-داری اشتباه میکنی غزل جون..اوبه تویجوردیگه نگاه میکنه ،سعی کن فراموشش کنی.
-هرموقع فهمیدم واقعادوستم نداره وعاشق یکی دیگست حتمااین کارومیکنم.
-اون موقع فراموش کردن سخت تره غزل خانوم...
-مینونمیخوام دراین موردحرفی بزنم.
-باشه،هرطورراحتی.کاری نداری؟
-نه فردامیبینمت.
مینو-دخترخاله ام-تنهاکسی بودکه من بیشتربااون انس می گرفتم.ومادرتنهاازاین رابطه احساس خوشحالی میکرد.
صبح فردامینوبه دنبالم آمدوبه سمت خیابان هابه راه افتادیم.مغازه هاراردمیکردیم ولی چیزی توجهم راجلب نم کردوتمام هوش وحواسم جایی بودکه دلم میخواست.
مینودستی محکم برپشتم زدوگفتم:
-مینوچته؟
-آخه یه ساعته ازت میپرسم این پیراهن زرشکیه چطوره جواب نمیدی؟
-شرمنده...میدونی که
-آره میدونم حواست پیش اون کسیه که دوستت نداره...
ازحرفاش ناراحت شدم وسکوت کردم.مینوکه نگران ناراحتی ام شد‌گفت:
به خدامنظوربدی نداشتم فقط میخوام ازاین غم وغصه بیای بیرون.
-نمیشه گلم...نمیشه.
پس ازپیاده روی کوتاهی به خانه برگشتیم.مینوازمیانه راه ازمن جداشد وهریک به خانه هایمان برگشتیم اواخرهفته بود که خاله جون-خاله بزرگم-به خانه یمان آمد.رفت و آمدماباخاله جون زیادبودچون پدرم رابزرگ کرده بود وپدرم انتظارداشت همه خوب بااورفتارکنند.
خاله فردی بوددوست داشتنی که ازهم صحبتی بااوخسته نمی شدم .بااینکه فقط 10سال ازپدرم بزرگتربودولی مانندعکس های دوران جوانیش هنوز زیبا به نظرمی رسید وتنهایک پسرداشت.
اشکان پسرخاله پدرم بودفقط 4سال بامن اختلاف سنی داشت .خاله جون به خطاربیماری که دوران جوانیش داشت نمی توانست فرزندداشته باشد وبه قول فامیل این هم به زور دوا و درمان ودعا وثتامانده بود.
ارتباط من بااشکان زیادجالب نبود چون فردی گوشه گیروساکت بود ومن تنهاکسی بودم که هم توجهی به اونداشتم.
یک ماه به سرعت بادگذشت.ساعت سه به طرف ایستگاه قطاربه راه افتادیم.وقتی به ایستگاه قطاررسیدیم ،همه مسافران سوارقطارشده بودند وقطارآماده حرکت بود.
درراه صدای قطارومنظره قطارکه اطراف راپوشانده بود؛نتوانست مرااز افکاردرونی ام جداکند وفقط به خودم و آینده نامعلومم می اندیشدیم.بعدازطی مسافتی طولانی،به مقصدرسیدیم.پس ازورود به خانه خاله،بااستقبال گرم آنها
دیدگاه ها (۱۴)

یهوویی ...عزیزم

ادامه رومان..صبح باسروصدای اهل خانه بیدارشدم بااین که مراسم ...

زمان به سرعت بادمی گذشت ومن همچنان غرق دررویای خود بودم که ب...

شب هنگام وقتی پدربه خانه بازگشت خبرداد که برای فردا عمه و فر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط