ناپدری

#ناپدری۲
#pt23
کوک سوفیا رو بغل کرد و برد تو اتاق رو لبه تخت نشست سوفیا هم نشوند رو پاش
_خودت میدونی چقدر دوست دارم چرا طوری رفتار میکنی انگار برام اهمیت نداری یا باعث دردسرمی
+چون یه بار از دستت دادم
_گذشته رو فراموش کن سوفیا اگه اینطوری ادامه بدی از بین میری من نمیخوام بدتر از این شی
سوفیا دستشو رو صورت کوک گذاشت و نوازش کرد لباشو رو لبای کوک چسبوند و مک میزد و بعد بدنشو به کوک چسبوند و بغلش کرد
+خیلی خنکی به این سردی تنت نیاز دارم بچمونم نیاز داره
کوک همون‌طور که سوفیا رو تو بغلش گرفته بود دراز کشید رو تخت اول لباسشو از تنش در آورد بعد دوباره سوفیا رو تو بغلش گرفت
_بخواب زندگیم ممکنه روزا سختیو با این کوچولو تو شکمت داشته باشیم پس راحت بخواب
ماه ها می‌گذشت سوفیا شکمش بزرگ شده بود به هر بهانه ای یونگی رو میپیچوند چون همش بهش سر میزد و این سوفیا رو نگران کرده بود که مبادا یونگی از شکم گندش بویی ببره ماه های آخرش بود و کوک گفته بود کار مهمی داره بلند شد و به سمت یخچال رفت و یه بسته توت فرنگی برداشت و رو مبل نشست مشغول خوردن بود که دلش شدید درد گرفت بلند شد زیر دلشو گرفت رفت سراغ گوشی و نشست رو زمین به جینا زنگ زد
/الو سوفیا
+ج جینا زود بیا ف فکر کنم بچه داره به دنیا میاد
/اومدم اومدم
سوفیا همون‌طور داشت درد میکشید که جینا رسید با یه خدمتکار که قطعا واسه بچه بود
سوفیا رو رو تخت خوابوندن و....
دیدگاه ها (۰)

#ناپدری۲#pt24صدا گریه دختر کوچولوش کله اتاق رو برداشته بود س...

#ناپدری۲#pt25سوفیا خوابیده بود و دخترکوچولوشم کنارش خواب بود...

#ناپدری۲#pt22+کوککوک به سوفیا نزدیک شد و قوطی قرص رو از دستش...

#ناپدری۲#pt21_ولی من از قبل میدونستم چه خانومی میشی و همونطو...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط