آمدیپنجره ای رو به جهانم دادی

آمدی...پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی

چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

از گُلِ پیرهنت، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی ...هیجانم دادی

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
#چشمه-ام-کردی-و-از-خود-جریانم-دادی

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض
مثل یک خوشه ی انگور،تکانم دادی

شوقِ این جانِ به تنگ آمده،آغوشِ تو بود
آن چه می خواستم از عشق،همانم دادی

تو در این خانه ی بی پنجره، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی
دیدگاه ها (۶)

یک نگاهتبه من آموخت که در حرف زدنچشم هابیشتر از حنجره ها می ...

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎ...

از مرگ نـــمی ترسم من فقط نگرانم که در شلوغی آن دنیا مــــاد...

توسکوت میکنی و !فریاد زمانم را نمیشنوی !یک روزمن سکوت خواهم ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

صحنه,پارت یازدهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط