پارت اول
پارت اول
ویو ات
امروز دیگه باید با بابا حرف میزدم درسته رابطه خوبی باهم نداریم ولی منم بلاخره بچشم نمیدونم چرا از مرگ مامان منو مقصر میدونه ولی من گناهی ندارم
مادرم تو زایمان من مرده برای همونم بابا منو دوست نداره چون به قول اون من باعث مرگه مامانم هستم کاش مامان اون زمان زنده میموند و به خانواده یه نفره قشنگی میشدیم ولی ...
شب ساعت ده ویو ات
با صدای باز شدن در فهمیدم بابا اومده با ترس و لرز از پله ها قدم برداشتم و رفتم پایین و جلو بابا ایستادم
نامجون :چیه چرا این موقع شب بیداری
ات:بابا ...
نامجون :بله چی میخوای
ات:میخواستم چیزی بگم
نامجون :بگو
ات:بابا من میخام از اینجا برم و خودم تنهایی زندگی کنم
نامجون :چی گفتی (با داد)
ات:گفتم میخام تنها زندگی کنم
که یهو بهم یه چک زد درسته باهم رابطه خوبی نداریم ولی تا حالا بهم یه چک هم نزده بود ولی اینسری
نامجون :مگه تاحالا چی خواستی که برات نخریدم همه چی داری پس چرا میخای بری مگه چی برات کم گذاشتم
ات:محبت (باداد)تو همه چی بهم دادی جز محبت و توجه تو همیشه مرگ مامان رو از من دونستی ولی من فقط به نوزاد بودم منم دوست داشتم مامان زنده بمونه و یه خانواده خوبی باشیم ولی نشد نشد دددددد تو تو هیچوقت من رو ندیدی گریه هام رو ندیدی و ناراحتی هام رو ندیدی تو تو ....تو هیچوقت به چشام نگاه نکردی حتی بهم دست هم نزدی
نامجون :از حرف های ات احساس کردم ناراحت شدم یعنی من تا این حد بدم اصلا متوجه نبودم از وقتی مادرش مرده منم مردم دیگه روحی تو بدنم نبود ولی الان یه احساس بدی دارم
نامجون :ات من
ات:تو چی حالا فهمیدی چرا میخام برم چون کنار تو احساس بیهودگی میکنم انگار هیچ ارزشی ندارم
حالا منم قرارع مثل مامان برم خداحافظ آقای کیم
و ات در خونه رو محکم بست و رفت
نامجون که به خاطر حرف های ات هنوز تو شوک بود با صدای بسته شدن در به خودش اومد اون لحظه فهمید که ات رفته همین که در باز کرد ات رو برگردونه دید ات سوار به ماشین شد و رفت
نامجون پشت سرش دوید ولی بهشون نرسید
نامجون:اتتتتتتتت
ولی چه فایده ات رفته بود
پایان پارت اول
لطفا ازم حمایت کنید و کلی کامنت بزارید تا انرژی بگیرم ❤️❤️❤️
دوستون دارم 💛💛💕💗
ویو ات
امروز دیگه باید با بابا حرف میزدم درسته رابطه خوبی باهم نداریم ولی منم بلاخره بچشم نمیدونم چرا از مرگ مامان منو مقصر میدونه ولی من گناهی ندارم
مادرم تو زایمان من مرده برای همونم بابا منو دوست نداره چون به قول اون من باعث مرگه مامانم هستم کاش مامان اون زمان زنده میموند و به خانواده یه نفره قشنگی میشدیم ولی ...
شب ساعت ده ویو ات
با صدای باز شدن در فهمیدم بابا اومده با ترس و لرز از پله ها قدم برداشتم و رفتم پایین و جلو بابا ایستادم
نامجون :چیه چرا این موقع شب بیداری
ات:بابا ...
نامجون :بله چی میخوای
ات:میخواستم چیزی بگم
نامجون :بگو
ات:بابا من میخام از اینجا برم و خودم تنهایی زندگی کنم
نامجون :چی گفتی (با داد)
ات:گفتم میخام تنها زندگی کنم
که یهو بهم یه چک زد درسته باهم رابطه خوبی نداریم ولی تا حالا بهم یه چک هم نزده بود ولی اینسری
نامجون :مگه تاحالا چی خواستی که برات نخریدم همه چی داری پس چرا میخای بری مگه چی برات کم گذاشتم
ات:محبت (باداد)تو همه چی بهم دادی جز محبت و توجه تو همیشه مرگ مامان رو از من دونستی ولی من فقط به نوزاد بودم منم دوست داشتم مامان زنده بمونه و یه خانواده خوبی باشیم ولی نشد نشد دددددد تو تو هیچوقت من رو ندیدی گریه هام رو ندیدی و ناراحتی هام رو ندیدی تو تو ....تو هیچوقت به چشام نگاه نکردی حتی بهم دست هم نزدی
نامجون :از حرف های ات احساس کردم ناراحت شدم یعنی من تا این حد بدم اصلا متوجه نبودم از وقتی مادرش مرده منم مردم دیگه روحی تو بدنم نبود ولی الان یه احساس بدی دارم
نامجون :ات من
ات:تو چی حالا فهمیدی چرا میخام برم چون کنار تو احساس بیهودگی میکنم انگار هیچ ارزشی ندارم
حالا منم قرارع مثل مامان برم خداحافظ آقای کیم
و ات در خونه رو محکم بست و رفت
نامجون که به خاطر حرف های ات هنوز تو شوک بود با صدای بسته شدن در به خودش اومد اون لحظه فهمید که ات رفته همین که در باز کرد ات رو برگردونه دید ات سوار به ماشین شد و رفت
نامجون پشت سرش دوید ولی بهشون نرسید
نامجون:اتتتتتتتت
ولی چه فایده ات رفته بود
پایان پارت اول
لطفا ازم حمایت کنید و کلی کامنت بزارید تا انرژی بگیرم ❤️❤️❤️
دوستون دارم 💛💛💕💗
- ۹.۴k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط