به جان تا شوق جانان است ما را

به جان تا شوق جانان است ما را
چه آتش‌ها که بر جان است ما را

بلای سختی و برگشته بختی
از آن برگشته مژگان است ما را

از آن آلوده دامانیم در عشق
که خون دل به دامان است ما را

حدیث زلف جانان در میان است
سخن زان رو پریشان است ما را

چنان از درد خوبان زار گشتیم
که بیزاری ز درمان است ما را

ز ما ای ناصح فرزانه بگذر
که با پیمانه پیمان است ما را

ز بس خو با خیال او گرفتیم
وصال و هجر یکسان است ما را

سر کوی نگاری جان سپردیم
که خاکش آب حیوان است ما را

شبی بی روی آن مه روز کردن
برون از حد امکان است ما را

گریبان تو تا از دست دادیم
اجل دست و گریبان است ما را

به غیر از مشکل عشقش فروغی
چه مشکل‌ها که آسان است ما را


فروغی بسطامی
دیدگاه ها (۱۶)

جان به لب آمد و بوسید لب جانان راطلب بوسهٔ جانان به لب آرد ج...

غصه می‌سوزد مرا، باران ببارکوچه می‌خواند تو را، باران بباراب...

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوختمرغ جان را نیز چون پرو...

هر روز که صبح بردمیدییوسف رخ مشرقی رسیدیکردی فلک ترنج پیکرری...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط