من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم

من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم
که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود
دیدگاه ها (۱۰)

از رقصِ نسیــم و گُل، خبردارم کناز هلهله یِ پرنده سرشــــارم...

مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توامٖ امروزجگر در سیخ کش ای دل ...

حسرت دیدنت از دور برایم کافیستکم نکن از دل من لذت کوتاهش را

کاش یکی بود که باهاش به همه غم و غصه‌های دنیا می‌خندیدیم ...

من پر از نفرت بودم.. تو چشات قلبمو ا دم دوره کرد...

خوش آمدی! بنشین! که چایِ تازه دم دارم...آه ای خیالِ دلنشین! ...

که سخن نگفته باشی به سخن رسیده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط