گاهی از خودمان میپرسیم دوست داشتن به چه دردمان میخورد

گاهی از خودمان می‌پرسیم: «دوست داشتن به چه دردمان می‌خورد؟»
راستش به راحتی می‌شود به این سوال جواب داد: هیچ!
و راستش در واقعیت هم دوست داشتن چندان به درد کسی نمی‌خورد.
فقط بعضی شب‌ها هست که آدم حس می‌کند هیچ چیز برایش باقی نمانده است: نه توان تلاشی، نه طاقت صبری، و نه حوصله و امیدی. در منتهی‌الیه چنین بن‌بستی، چند قدم مانده به وضعیتی که نام «استیصال محض» به آن برازنده است، دو کلمه از پوست سیاه و بی‌جان شب بیرون می‌افتد:
- دوستت دارم.
دو کلمه‌ی مشخصن به‌دردنخور،انتزاعی و مبهم، اما آخرین دو رگ زنده‌ای انگار، که روح خسته و محتضر ما را به کالبد حیات متصل نگه می‌دارد.
دو کلمه‌ای که - گاهی - روح ما را از مردن نجات می‌دهد...
دیدگاه ها (۴)

دو پنجاه اسب طوفان-گرده را از گریه پی کردمکه سی سال و دو قرن...

می‌‌خواهم هفتاد و چند ساله که شدمچشمانم هنوز دیدنت را بلد با...

من نمی‌تونم به دوست داشتن وادارت کنم.یعنی هیچ کس نمی‌تونه.ام...

خیلی گریه کردم.برای همه چیز گریه کردم.برای تمام چیزهایی‌...ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط