the end of time after him part 32
پاتریشیا : توماس ازت متنفرم من بچه بودم ...
لوکاس : توماس تو آدم نیستی از اینجا برو دیگه نبینمت
توماس : تو چجوری منو بیرون میکنی من از همتون بزرگ ترم حواست باشه اینجا رو نخریدی
لوکاس : تو واقعا فکر میکنی انسان بالغی از نظر خودتی تو آدم نیستی به یه دختر تنها تجاوز کردی میفهمی
فلیکس: اگه حامله بشه چی اون اصلا در سن مادر شدن نیست بعدشم تو این دنیا که زامبی ها همه جا حموم آوردن چجوری واقعا میخواد از یه بچه نگه داری کنه هیچ کاری نمیتونه بکنه میفهمی احمق ما چجوری بفهمیم
جیمز : نه بیمارستان نه چیز دیگه ای هم نیست
توماس : شما ها همه چیزو بزرگ میکنید برید الان میخوام برم صبحانه بخورم
پاتریشیا ویو : یا دیدن اینهمه اتفاق که برام افتاده بود دیگه نمیتونستم ادامه بدم میخواستم بمیرم رفتم و یه گوشه نشستم و گریه کردم بقیه بچه ها مشغول دعوا کردن با توماس بودن
توماس هم رفت بیرون و ناتاشا و پنی و ساشا و اشلی اومدن پیشم اما من از اونجا بلند شدم و رفتم سمت در اصلی و از اونجا رفتم ناتاشا و پنی هم دنبال اومدن اما من یه ماشین رو بلند کردم و گذاشتمش جلوی در اصلی تا کسی نتونه بیاد بیرون منم رفتم وسط شهر و راه رفتم به امید اینکه یه زامبی منو بکشه چند دقیقه راه رفتم هیچ خبری نبود تا اینکه یه دختر بچه با یه چاقو تو دستش و چشمایی با قرنیه سفید تند تند به سمتم اومد منم هیچ حرکتی نکردم اشکام بند نمیومد اما یهو توماس اون دختر رو گرفت و یه گیاه عجیب وارد دهنش کرد و در عرض ۱ ثانیه اون نقش بر زمین شد
پاتریشیا : چرا نزاشتی اون منو بکشه چرا
توماس : من دوست دارم لطفا
پاتریشیا : تو بهم تجاوز کردی میفهمی من همه زندگیم از بین رفت
توماس : لطفا به خاطر من خواهش میکنم بیا برای هم باشیم درسته ازت ۵ سال بزرگ ترم اما من عاشقتم ما هیچکسی تو دنیا نداریم لطفا زنده بمون
پاتریشیا : ولم کن
توماس : ولت نمیکنم لطفا
پاتریشیا : چطوری بهت اعتماد کنم
توماس : به عیسی مسیح قسم که تا آخرش باهات میمونم
پاتریشیا : تو اگه عیسی مسیح رو قبول داشتی همچین کاری نمیکردی باهام
توماس : خواهش میکنم بیا برگردیم
پاتریشیا : اگه حامله شده باشم چی اون موقع هم همین حرفا رو میزنی
توماس : قول میرم مراقبش باشم
پاتریشیا : نمیخوام تو تموم زندگیمو تباه کردی ازت نمیگذرم
توماس : نگذر ولی لطفا زنده بمون
ببین حداقل با اون بچه یه امید به برگشت جهان هست
پاتریشیا : اگه بمیرم چی
توماس : نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیوفته پس بیا بریم هتل
پاتریشیا : باشه
توماس ویو : دست پاتریشیا رو گرفتم و اونو به سمت هتل بردم و بچه ها رو دیدم که همه دور اطراف هتل در حال گشتن دنبال پاتریشیا هستن
ناتاشا : پاتریشیا تو کجا رفتی
ساشا : توماس تو باهاش چیکار میکنی ؟...
لوکاس : توماس تو آدم نیستی از اینجا برو دیگه نبینمت
توماس : تو چجوری منو بیرون میکنی من از همتون بزرگ ترم حواست باشه اینجا رو نخریدی
لوکاس : تو واقعا فکر میکنی انسان بالغی از نظر خودتی تو آدم نیستی به یه دختر تنها تجاوز کردی میفهمی
فلیکس: اگه حامله بشه چی اون اصلا در سن مادر شدن نیست بعدشم تو این دنیا که زامبی ها همه جا حموم آوردن چجوری واقعا میخواد از یه بچه نگه داری کنه هیچ کاری نمیتونه بکنه میفهمی احمق ما چجوری بفهمیم
جیمز : نه بیمارستان نه چیز دیگه ای هم نیست
توماس : شما ها همه چیزو بزرگ میکنید برید الان میخوام برم صبحانه بخورم
پاتریشیا ویو : یا دیدن اینهمه اتفاق که برام افتاده بود دیگه نمیتونستم ادامه بدم میخواستم بمیرم رفتم و یه گوشه نشستم و گریه کردم بقیه بچه ها مشغول دعوا کردن با توماس بودن
توماس هم رفت بیرون و ناتاشا و پنی و ساشا و اشلی اومدن پیشم اما من از اونجا بلند شدم و رفتم سمت در اصلی و از اونجا رفتم ناتاشا و پنی هم دنبال اومدن اما من یه ماشین رو بلند کردم و گذاشتمش جلوی در اصلی تا کسی نتونه بیاد بیرون منم رفتم وسط شهر و راه رفتم به امید اینکه یه زامبی منو بکشه چند دقیقه راه رفتم هیچ خبری نبود تا اینکه یه دختر بچه با یه چاقو تو دستش و چشمایی با قرنیه سفید تند تند به سمتم اومد منم هیچ حرکتی نکردم اشکام بند نمیومد اما یهو توماس اون دختر رو گرفت و یه گیاه عجیب وارد دهنش کرد و در عرض ۱ ثانیه اون نقش بر زمین شد
پاتریشیا : چرا نزاشتی اون منو بکشه چرا
توماس : من دوست دارم لطفا
پاتریشیا : تو بهم تجاوز کردی میفهمی من همه زندگیم از بین رفت
توماس : لطفا به خاطر من خواهش میکنم بیا برای هم باشیم درسته ازت ۵ سال بزرگ ترم اما من عاشقتم ما هیچکسی تو دنیا نداریم لطفا زنده بمون
پاتریشیا : ولم کن
توماس : ولت نمیکنم لطفا
پاتریشیا : چطوری بهت اعتماد کنم
توماس : به عیسی مسیح قسم که تا آخرش باهات میمونم
پاتریشیا : تو اگه عیسی مسیح رو قبول داشتی همچین کاری نمیکردی باهام
توماس : خواهش میکنم بیا برگردیم
پاتریشیا : اگه حامله شده باشم چی اون موقع هم همین حرفا رو میزنی
توماس : قول میرم مراقبش باشم
پاتریشیا : نمیخوام تو تموم زندگیمو تباه کردی ازت نمیگذرم
توماس : نگذر ولی لطفا زنده بمون
ببین حداقل با اون بچه یه امید به برگشت جهان هست
پاتریشیا : اگه بمیرم چی
توماس : نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیوفته پس بیا بریم هتل
پاتریشیا : باشه
توماس ویو : دست پاتریشیا رو گرفتم و اونو به سمت هتل بردم و بچه ها رو دیدم که همه دور اطراف هتل در حال گشتن دنبال پاتریشیا هستن
ناتاشا : پاتریشیا تو کجا رفتی
ساشا : توماس تو باهاش چیکار میکنی ؟...
- ۲.۴k
- ۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط