پارت

#پارت_55


پشمام ریختع بود ، با ۵۰ نفر همزمان ، اقا نانردیه ... بیخیال همه چی شدمو مغزمو از هر چیزی خالی کردم و این مهم ترین چیز بود ... تمام اتفاقات این چن وقت مثل فیلم از جلو چشام رد شد ، کارای علیسان و ارتین ، بابام که یه گوشه وایسادو تحقیر شدنمو نگا کرد ، و ساحل که اونهمه عذاب کشید ....


با صدای سوت همه سمتم حمله ور شدم ، زیادی گندی بودن برا همون راحت میتونستم جابه جا بشمو مبارزه کنم ، دونفرو روز زمین انداختم ، ،، زیر پایی میداختم و وقتی میوفتادن بهشون ضربه میزدم ، یا میرفتم پشتشونو میخوابوندمشون ....

تمام تنم درد میکرد ، ضربه میزدم ولی ضربم میخوردم ، زمان مبارزه ۱ ساعت بود ، باید یه ساعت دووم میاوردم تا به ساحل برسم ، ،،،، زخم پشتم دوباره سر بلز کرده بودو هون ریزی داشت....


ده دیقه اخر مبارزس ، نفس ندارم ، تمون استخونام از درد دارن میشکنن ، نابودم ...

بلاخره تموم شد ، بی جون وسط رینگ افتادم... دیگه چیزی نفهمیدم ....



""ساحل""

یه ساعتو دیونه وار مبارزه کردو کم نیاورد ، اون وسط وقتی عرق کرده بود خیلی جذاب بود ....بغلشو میخواستم .... نگرانش بودم هنوز بدنش کامل خوب نشده بود .‌‌..

- پدر بزرگ چقدر از وقت مبارزه مونده ..

+، ده دقیقه ایی مونده چطور ؟

- هیچی همین طوری

دل تو دلم نبود ، از یه ور از اینکه برام داشت اینطوری میجنگید لذت میبردم از یه طرف دیگه نگران بودم چیزیش بشه ...

بلاخره اون ده دیقه لعنتی تموم شد ، یهو ارتام انگار که پاهاش خالی شده باشه روی زمین افتاد ، بدو بدو رفتم بالا سرش....

- آرتام ... ارتاممم .. ارتام ... پاشو...
دیدگاه ها (۲)

#پارت_56ارتامو بردیم بیمارستان ، دکتر معاینش کرد ، زخم پشتش ...

#پارت_57با دستی که روی سرم قرار گرف از خواب پاشدمو صورت خسته...

#پارت_54شامو خوردیم ، داشتم میرفتم به اتاقی که بهم داده بودن...

#پارت_53همونطور نگاشون میکردم که یه دفعه اهورا نگاهش جدی شدو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط