روز مرگت مبارک پارت ششم
[ ] روز مرگت مبارک پارت ششم
فئولای
ویو نیکولای:
موهامو میکشد به محکم ترین شکلی که میتوتونست ،تمام حرفاش تکراری بود همیشه میگفت چرا چرا باید بخاطر موهای سفید تو خجالت بکشیم!؟؟؟!!
دوباره صورتمو به دیوار کوبیدو ادامه داد اگه چشمات کور بود کم تر خجالت زده میشدم!!
جوری از رنگ چشمام خجالت کشیدم که با این که هر شب با چنگاش چشمامو از توی کاسه بیرون میکشید مشکلی نداشتم...
برای یک لحظه احساس کردم اون سرما تموم شد دوباره گرم شد روی زمین افتاده بودم و تنها چیزی که میدیدم خون بود
ولی بخش خوشایندش این بود که این وضعیت با صدای هوار کشیدن سیگما تموم شد
وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم پالتوی فئودور بود
این واقعا ترسناک بود
ترسناک نبود اگه مال سیگما بود ترسناک نبود ولی مال ادمی بود که بویی از احساسات نبرده بود پالتو رو برداشت و دنبالش گشتم خب از دادو هوار های اتاق پایین پیدا کردنش راحت بود بدون یک ثانیه مکث سمت رفتمو با مسخره بازی بغلش کردم
نیکولای: اون چه صحنه ی قشنگی درست کرده بودی!!
نزاشت حرفم تموم بشه که پرتم کردم به طرف دیوار خندم گرفته بود و مشکل این بود که نمیتونستم جمعش کنم
فیودور پالتوشو پوشیدو گفت: دلم برات نسوخت نگران نباش
ویو فئودور: داشتم از اتاق بیرون میرفتم که یه موجود سفید پرید تو صورتم از ادمای غیر قابل پیشبینی خوشم نمیاد ولی در این مورد نیکولای یکم فرق داشت این یکی جالب تر بود
به سمت دیگه ی اتاق پرتش کردم و کارمو معنی کردم فقط لبخند زد بدون این که بدونه چرا شروع کرد به کرم ریختن به سیگما
ویو نیکولای:
چقدر این بشر گوگولیهههه هرچی اذیتش میکنی بیشتر فشار میخورهههه
کرم ریختن به سیگما رو با صدای جوش اورده ی فئودور تموم کردم
فئودور:اهم...یاداوری میکنم....شما دوتا باید نیم ساعت دیگه تو تالار جلسات دولت باشید
نیکولای : او..خوب شد گفتی..
ومثل بچه های کوچیک دست سیگما رو کشیدم و سمت طبقه ی پایین رفتم..
فئولای
ویو نیکولای:
موهامو میکشد به محکم ترین شکلی که میتوتونست ،تمام حرفاش تکراری بود همیشه میگفت چرا چرا باید بخاطر موهای سفید تو خجالت بکشیم!؟؟؟!!
دوباره صورتمو به دیوار کوبیدو ادامه داد اگه چشمات کور بود کم تر خجالت زده میشدم!!
جوری از رنگ چشمام خجالت کشیدم که با این که هر شب با چنگاش چشمامو از توی کاسه بیرون میکشید مشکلی نداشتم...
برای یک لحظه احساس کردم اون سرما تموم شد دوباره گرم شد روی زمین افتاده بودم و تنها چیزی که میدیدم خون بود
ولی بخش خوشایندش این بود که این وضعیت با صدای هوار کشیدن سیگما تموم شد
وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم پالتوی فئودور بود
این واقعا ترسناک بود
ترسناک نبود اگه مال سیگما بود ترسناک نبود ولی مال ادمی بود که بویی از احساسات نبرده بود پالتو رو برداشت و دنبالش گشتم خب از دادو هوار های اتاق پایین پیدا کردنش راحت بود بدون یک ثانیه مکث سمت رفتمو با مسخره بازی بغلش کردم
نیکولای: اون چه صحنه ی قشنگی درست کرده بودی!!
نزاشت حرفم تموم بشه که پرتم کردم به طرف دیوار خندم گرفته بود و مشکل این بود که نمیتونستم جمعش کنم
فیودور پالتوشو پوشیدو گفت: دلم برات نسوخت نگران نباش
ویو فئودور: داشتم از اتاق بیرون میرفتم که یه موجود سفید پرید تو صورتم از ادمای غیر قابل پیشبینی خوشم نمیاد ولی در این مورد نیکولای یکم فرق داشت این یکی جالب تر بود
به سمت دیگه ی اتاق پرتش کردم و کارمو معنی کردم فقط لبخند زد بدون این که بدونه چرا شروع کرد به کرم ریختن به سیگما
ویو نیکولای:
چقدر این بشر گوگولیهههه هرچی اذیتش میکنی بیشتر فشار میخورهههه
کرم ریختن به سیگما رو با صدای جوش اورده ی فئودور تموم کردم
فئودور:اهم...یاداوری میکنم....شما دوتا باید نیم ساعت دیگه تو تالار جلسات دولت باشید
نیکولای : او..خوب شد گفتی..
ومثل بچه های کوچیک دست سیگما رو کشیدم و سمت طبقه ی پایین رفتم..
- ۴.۰k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط