فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

از پیش و پس قافله ی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت

ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت


95/4/25
دیدگاه ها (۶)

روزگارم می‌گذردبی‌ هیچ کسبرای آرزو دیر استهر چه میروم نمیرسم...

رفتن همیشهبهترین تصمیم آدم نیستپرواز شایدآخرین راه کبوترهاست...

چون غریبی درشهربی بهار در یک سالبی صدا از اغازدراین قسمت تار...

قاصدک !شعر مرا از بر کنبرو آن گوشه ی باغسمت آن نرگس مستو بخو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط