اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت133

پوفی کشیدم و از آشپزخونه رفتم بیرون..

همین اول صبحی اعصابم خراب شده بود..
میدونستم دیر یا زود آهو متوجه میشه ولی فعلا زود بود!!

نگاهی به داخل حیاط انداختم و با چشم دنبال جمال گشتم
اما پیداش نکردم

حدس می زدم حدس که نه صد درصد طبق معمول پیش اسبشه
علاقه ای که به اون اسب داره رو به هیچکس تا حالا ندیدم داشته باشه

به سمت اسطبل اسبا رفتم و طبق حدسی که زده بودم همونجا بود

داشت اسبشو تیمار می کرد که صداش کردم:

+ جمال؟؟

با دیدنم از جاش بلند شد و دستی تکون داد و به سمتم اومد و گفت:

-سلام
اینجا چیکار میکنی؟!
جان چیزی شده؟!

با چشم به اطرافم نگاه کردم و گفتم:

+ اسد کجاست؟؟

جمال مکثی کرد و گفت:

-اسد یه توکه پا رفته بیرون کار داشته
مشکلی پیش اومده؟؟

سری تکون دادم و گفتم:

+ یه کاری باید برام انجام بدید
واسه همین امشب میخوام
دیدگاه ها (۹)

عشقای دلممممنظرتون راجب اینکه یه رمان دیگه هم بنویسم رو توی ...

۱۶۰ تایی مون مبارک:)))

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت132ظرف صبحونه رو برداشتماز جام بلند شدم ت...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت131معلوم بود باور نکرده حرفمو یه جوری شده...

پارت ۴۴ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط