پارت ۱۶۷

وقتی وارد بار شدن، جونگ‌سو و ات کنار هم راه می‌رفتن و نینی آروم توی بغل ات بود. نور ملایم فضا روی لباس‌هاشون می‌افتاد و صدای خفه‌ی موسیقی توی پس‌زمینه می‌پیچید.

چند قدم که جلوتر رفتن، جونگ‌سو ناخودآگاه مکث کرد. نگاهش روی یونا ثابت موند.
ابروهاش کمی بالا رفت و بعد سرشو آورد نزدیک ات.

آهسته گفت: – «اون… به نظرت طبیعی میاد؟»

ات فقط یه نگاه کوتاه انداخت.
لب‌هاش جمع شد، بعد خیلی ریز گفت: – «نه.»

یونا با اعتمادبه‌نفس مصنوعی راه می‌رفت، اما لباسش عجیب روی تنش نشسته بود؛ انگار تناسبش به‌هم خورده باشه.
جونگ‌سو نتونست خودش رو نگه داره، زیر لب گفت: – «ژل زده… اونم خیلی بد.»

ات یه لحظه سرشو پایین انداخت.
شونه‌هاش تکون خورد. – «تو این لباس؟ اشتباه محضه.»

هر دوشون خنده‌شون رو با زحمت قورت دادن.
یونا از دور متوجه نگاه‌ها شد و اخم خیلی نامحسوسی کرد.

بار کامل رزرو شده بود. هوا تمیز، نورپردازی حساب‌شده.
فضا به دو بخش تقسیم شده بود؛
یه بخش شلوغ‌تر که چند نفر مشغول بازی بودن و صدای خنده می‌اومد،
یه بخش دیگه آروم‌تر با میزها و صندلی‌های راحت.

هر پنج نفر کنار هم روی صندلی‌ها نشستن.
نینی توی بغل ات ساکت بود، سرشو به شونه‌ی ات تکیه داده بود و با نورها بازی می‌کرد.

جونگ‌هی گفت: – «خوبه که اینجا رو کامل گرفتن… حداقل شلوغ نیست.»

جونگ‌سو گفت: – «یونا همیشه این چیزا رو دوست داره.»

چند دقیقه‌ای حرف‌های معمولی رد و بدل شد که یونا با لبخند پررنگی نزدیک شد. – «بچه‌ها چرا اینجا نشستین؟ بیاین پیش بقیه.»

نگاهش مستقیم روی ات مکث کرد.

ات بدون واکنش خاصی گفت: – «باشه.»

جونگ‌سو بلند شد.
جونگ‌هی هم کیفشو برداشت.

ات نینی رو محکم‌تر بغل کرد و با جونگ‌سو و جونگ‌هی سمت بخش شلوغ‌تر رفتن.
سه تا آقا—جونگ‌کوک، تهیونگ و شوهر جونگ‌هی—تو همون بخش آروم موندن.

وقتی ات، جونگ‌سو و جونگ‌هی کنار بقیه نشستند، یونا سریع خودش رو رسوند و وسط میز گرد ایستاد.
نگاهش چرخید، بعد با لحن کش‌دار گفت: – «خب… حالا که همه جمعیم، یه بازی بکنیم.»

جونگ‌سو گفت: – «چی؟»

یونا لبخند زد. – «جرئت یا حقیقت.»

چند نفر با ذوق تأیید کردن. – «اووه، خوبه.»
– «حوصله‌مون سر رفته بود.»

ات چیزی نگفت.
فقط نینی رو جابه‌جا کرد تا راحت‌تر باشه.

یونا نگاهش رو انداخت سمت ات. – «تو که اهل بازی هستی، نه؟»

ات با خونسردی جواب داد: – «اگه نوبتم شد.»

جونگ‌سو زیر لب گفت: – «بوی دردسر میاد.»

یونا نشست، دستاشو به هم زد. – «پس شروع کنیم.»

و بازی‌ای که قرار بود فقط سرگرمی باشه،
کم‌کم داشت تبدیل می‌شد به چیزی خیلی بیشتر از یک بازی
دیدگاه ها (۳)

پارت ۱۶۸

اسلاید ۲ اولین اهنگاسلاید ۳ اهنگ دوماسلاید ۴ اهنگ سوم

پارت ۱۶۶

سلاممم خوشگلا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط