حیفا
#حیفا-38
▪️دکتر دستی به روی شکمش کشید و کمی ابروهایش را در هم کرد و گفت:
♢ وقتی عصبی میشوم یا استرس میگیرم، معده ام تیر میکشد و اذیتم میکند... همون لحظه حسم بهم گفت: رباب کجاست؟ نکنه گم شده؟! ... چون دوباره استرسم تقویت شده بود، با درد معده راه میرفتم...
● فی الفور به طرف ماشینم برگشتم... با کمال تعجب شنیدم که برنامه کنترل صوت که فرستنده آن در گل گردنبند رباب گذاشته بودیم داره پالس و سیگنال میفرسته... تپش قلبم بیشتر شد... تا گوشی را گذاشتم توی گوشم، دیدم واویلا... چه خبره؟! ... گیج شدم...
♢ میشنیدم که میگفتند:
●️ حفصه با درد و آه فراوان میگفت: چیکار میکنی؟ یواش تر! داره میسوزه...
¤ رباب میگفت: چیزی نیست خانم جان... آرام باشید... فقط یک مقدار پاهایتان را شل بگیرید...
¤ حفصه با داد و بیداد گفت: خیلی عمیق شده؟ چقدر فرو رفته؟
¤ رباب گفت: عمیق که هست اما شاید بتونم فعلا خونریزیش را بند آورم...
¤ حفصه داد بلندی زد و همانطور که از درد و سوزش ناله میزد گفت: ابومحمد... ابومحمد کجاست؟ مرا رها کن... ابومحمد کجاست؟
¤ رباب گفت: نمیدانم... نگران نباشید... الان میروم و برمیگردم تا از ابومحمد خبری بیاورم...
[نفهمیدم رباب کجا رفت... اما حدودا پنج دقیقه گذشت... تا برگشت و...]
♢ رباب: بلند شو خانم جان! الان اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه...
♢ حفصه: گفتم کو ابومحمد؟
♢ رباب: پشت بام! او را از راه پشت بام با زن و بچه اش که زبانشان از ترس بند آمده فراری دادم... فقط شما مانده اید...
♢ حفصه: او بدون من جایی نمیرود...
♢ دیگر صدای حفصه نیامد... رباب که شرایط تعیین کننده و خیلی دشواری داشت فقط صدای نفس نفس زدنش می آمد...
♢ نمیدانستم چه کنم و همچنین نمیدانستم رباب چه میکند... ناگهان سایه ای را وسط کوچه دیدم که نظرم را ناخوداگاه به طرف پشت بام جلب کرد... فورا با دوربینم به پشت بام نگاه کردم... با صحنه ای مواجه شدم که از بیانش به آن نحو عاجزم... حتی نمیتوانم احساسم را از آن کار رباب بگویم که داشت چه میکرد...
■ دیدم که مثل عقابی که بچه اش را به چنگ و دندان گرفته و از جهنم فرار میکند، رباب، حفصه را به کول انداخته و روی پشت بام خانه ها میدود... بدن ورزیده رباب، برای چنین روزهایی دوره های خاص خودش را دیده بود... مثل عقاب داشت بچه اش را با چنگ و دندون حمل میکرد و عرق میریخت و میدوید تا قبل از رسیدن نیروهای امنیتی اونجا، خونه ابومحمد را ترک کنند...♧
>> با دیدن این صحنه، اشک در چشمام جمع شده بود... شکوه خاصی داشت این صحنه... رباب داشت با پاهای خودش وارد مرحله جدیدی از عملیات میشد که قطعا از اوضاع و احوال امروز بهتر و راحتتر نیست ... و چه بسا امکان داره دیگه برنگرده... مصمم میدوید و قدم برمیداشت و هر از مدتی، حفصه را از روی کول های خود جا به جا میکرد و به راهش ادامه میداد...
● نشستم توی ماشین... اما... اون روز داشتم مدام سوپرایز میشدم... بازم سیگنال فرستنده کار میکرد... این دیگه کیه شنیده بودم رباب خیلی زرنگه اما نمیدونستم تا این حد... وقتی سیگنال داشتم و حتی به اون واضحی میشنیدم، فقط میشد یک نتیجه گیری کرد و اونم این بود که: گل گردنبند و فرستنده را از خونه ابومحمد برداشته و الان باهاش هست و قرار نیست گمش کنم...
● همینجوری که می دویدند رباب داشت با لاشه بیهوش حفصه حرف میزد... میگفت:
>> «قرار نیست ما از هم دور بشیم... حسی که تو به ابومحمد داری، من به تو دقیقا همون حس را دارم... میشم لباست... میشم گوشت تنت... نباید ازم جدا بشی... نباید ازت جدا بشم... اصلا به خاطر همین بود که وقتی حواست نبود و داشتی در میرفتی، از پشت سر بهت شلیک کردم...آره... من به طرفت شلیک کردم... چون قراره حالا حالاها با هم باشیم... فعلا بخواب... خوب استراحت کن... از اینجا به بعدش را به من بسپار... میبرمت یه وری که فعلا دست کسی بهت نرسه... تو هم باید دست منو بذاری توی دست کسانی که میخوام... بخواب حبیب من... بخواب دشمن جان و ایمان من... بخواب حفصه...»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
▪️دکتر دستی به روی شکمش کشید و کمی ابروهایش را در هم کرد و گفت:
♢ وقتی عصبی میشوم یا استرس میگیرم، معده ام تیر میکشد و اذیتم میکند... همون لحظه حسم بهم گفت: رباب کجاست؟ نکنه گم شده؟! ... چون دوباره استرسم تقویت شده بود، با درد معده راه میرفتم...
● فی الفور به طرف ماشینم برگشتم... با کمال تعجب شنیدم که برنامه کنترل صوت که فرستنده آن در گل گردنبند رباب گذاشته بودیم داره پالس و سیگنال میفرسته... تپش قلبم بیشتر شد... تا گوشی را گذاشتم توی گوشم، دیدم واویلا... چه خبره؟! ... گیج شدم...
♢ میشنیدم که میگفتند:
●️ حفصه با درد و آه فراوان میگفت: چیکار میکنی؟ یواش تر! داره میسوزه...
¤ رباب میگفت: چیزی نیست خانم جان... آرام باشید... فقط یک مقدار پاهایتان را شل بگیرید...
¤ حفصه با داد و بیداد گفت: خیلی عمیق شده؟ چقدر فرو رفته؟
¤ رباب گفت: عمیق که هست اما شاید بتونم فعلا خونریزیش را بند آورم...
¤ حفصه داد بلندی زد و همانطور که از درد و سوزش ناله میزد گفت: ابومحمد... ابومحمد کجاست؟ مرا رها کن... ابومحمد کجاست؟
¤ رباب گفت: نمیدانم... نگران نباشید... الان میروم و برمیگردم تا از ابومحمد خبری بیاورم...
[نفهمیدم رباب کجا رفت... اما حدودا پنج دقیقه گذشت... تا برگشت و...]
♢ رباب: بلند شو خانم جان! الان اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه...
♢ حفصه: گفتم کو ابومحمد؟
♢ رباب: پشت بام! او را از راه پشت بام با زن و بچه اش که زبانشان از ترس بند آمده فراری دادم... فقط شما مانده اید...
♢ حفصه: او بدون من جایی نمیرود...
♢ دیگر صدای حفصه نیامد... رباب که شرایط تعیین کننده و خیلی دشواری داشت فقط صدای نفس نفس زدنش می آمد...
♢ نمیدانستم چه کنم و همچنین نمیدانستم رباب چه میکند... ناگهان سایه ای را وسط کوچه دیدم که نظرم را ناخوداگاه به طرف پشت بام جلب کرد... فورا با دوربینم به پشت بام نگاه کردم... با صحنه ای مواجه شدم که از بیانش به آن نحو عاجزم... حتی نمیتوانم احساسم را از آن کار رباب بگویم که داشت چه میکرد...
■ دیدم که مثل عقابی که بچه اش را به چنگ و دندان گرفته و از جهنم فرار میکند، رباب، حفصه را به کول انداخته و روی پشت بام خانه ها میدود... بدن ورزیده رباب، برای چنین روزهایی دوره های خاص خودش را دیده بود... مثل عقاب داشت بچه اش را با چنگ و دندون حمل میکرد و عرق میریخت و میدوید تا قبل از رسیدن نیروهای امنیتی اونجا، خونه ابومحمد را ترک کنند...♧
>> با دیدن این صحنه، اشک در چشمام جمع شده بود... شکوه خاصی داشت این صحنه... رباب داشت با پاهای خودش وارد مرحله جدیدی از عملیات میشد که قطعا از اوضاع و احوال امروز بهتر و راحتتر نیست ... و چه بسا امکان داره دیگه برنگرده... مصمم میدوید و قدم برمیداشت و هر از مدتی، حفصه را از روی کول های خود جا به جا میکرد و به راهش ادامه میداد...
● نشستم توی ماشین... اما... اون روز داشتم مدام سوپرایز میشدم... بازم سیگنال فرستنده کار میکرد... این دیگه کیه شنیده بودم رباب خیلی زرنگه اما نمیدونستم تا این حد... وقتی سیگنال داشتم و حتی به اون واضحی میشنیدم، فقط میشد یک نتیجه گیری کرد و اونم این بود که: گل گردنبند و فرستنده را از خونه ابومحمد برداشته و الان باهاش هست و قرار نیست گمش کنم...
● همینجوری که می دویدند رباب داشت با لاشه بیهوش حفصه حرف میزد... میگفت:
>> «قرار نیست ما از هم دور بشیم... حسی که تو به ابومحمد داری، من به تو دقیقا همون حس را دارم... میشم لباست... میشم گوشت تنت... نباید ازم جدا بشی... نباید ازت جدا بشم... اصلا به خاطر همین بود که وقتی حواست نبود و داشتی در میرفتی، از پشت سر بهت شلیک کردم...آره... من به طرفت شلیک کردم... چون قراره حالا حالاها با هم باشیم... فعلا بخواب... خوب استراحت کن... از اینجا به بعدش را به من بسپار... میبرمت یه وری که فعلا دست کسی بهت نرسه... تو هم باید دست منو بذاری توی دست کسانی که میخوام... بخواب حبیب من... بخواب دشمن جان و ایمان من... بخواب حفصه...»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
- ۵.۵k
- ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط