«معشوق سابق» پارت پنجاه و هفت

~~~


_چانی...من مجبور بودم...دوستی ما سر جاشه...ولی دیگه نمیتونستم بزارم توی این شرکت کار کنی...تو داشتی زیاده روی می‌کردی...اینجوری بقیه...فکر می‌کردن ما...ما دوستای معمولی نیستیم...لطفا بفهم چان...ما فقط دوستیم...نه چیز فراتری.

نمی‌خواست دوباره سر این بحث را باز کند و برای بار هزارم عشق بی پاسخ خود را متوجه سونگمینی کند که حتی به این عشق باور نداشت.
خون از دستش جاری بود، گویی دردش راهی برای فرار یافته بود.
درد را در بند بند وجودش حس می‌کرد و از طرفی سونگمین پشت خط مدام به زخمش خنجر می‌زد.
صدای نفس هایش که از درد روحی و جسمی، لرزان شده بودند، از تلفن رد می‌شد و به گوش سونگمین می‌رسید.

+...چـ...چی میشه اگه فقط دوست نباشـــیم لعنتـــی؟!...چی میشــه؟!...چـی میشـه اگه بقیه با انگشت بهمون اشاره کنـن و بگــن اون دو تا باهـمن؟!
من نمیتــونم هر دفـعه التمــاس کنم تا با مـن خوب باشــی!!
حداقل اجازه بـده...قبل از اینکه...کف اتاق جون بــدم...یه بار دیگه...اسممو...با صدای تو بشنـــوم!

زجه می‌زد.
به وضوح زجه می‌زد، گویا التماس می‌کرد تا در آخرین لحظات، برای آخرین بار، سونگمین نامش را بر زبان بیاورد.
دنبال بهانه ای صحیح بود تا به خود جرأت دهد کارد را دوباره روی ساعد دست خونینش بکشد و تنها کار ناتمامش در این دنیا را به اتمام برساند.

_چـ...چی میگی چان؟ کف اتاق جون بدی؟!...منـ...منظورت چیه؟...داری چه غلـطی می...می‌کنی چـان؟!
نـ...نکنه توی احمق...نکنه...؟!...چان؟! بلایی سر خودت نیاوردی مگه نه؟!

بنگ چان در جواب، فقط پوزخند زد.
پوزخندی که در آن هزاران حرف گفته و ناگفته نهان بود، پوزخندی که از هر واژه‌ ای پرمعنا تر بود و از هر فریادی خاموش‌تر، پوزخندی که کنایه از درد داشت، ولی همچنان فقط پوزخند بود.

+نکنه؟...تازه الان داری...می‌فهمی چه بلایی سرم آوردی آره؟
خب باید بگم...ممنون که به وصیتم گوش دادی.
ممنون که دوباره با همون لحن همیشگی...صدام زدی.
برای آخرین بار...دوستت دارم، زیبا ترین حسرت من!

_‌نــه چــان!...باشــه...باشـه...بیا...بیا باهم بریم تو رابطه!...ولی..ولی خواهش می‌کنم بلایی سر خودت نیــار!!


~~~

موقعیت فلیکس`

لب هایش و لب هایم...ترکیبی که طعمش را به وعده های شام مادرم ترجیح میدهم!
دستانش که یکی مستغرق در وسوسه و گرما، به دور گردنم حلقه زده بود و دیگری تار های موی بر آشفته ام را شانه می‌زد...لب هایش که لایه ای از نرمی و لطافتی غیر قابل وصف را روی لب هایم می‌انداخت...همه و همه مانند رویاهایی بودند که هر شب در آنها سوق می‌خوردم.

انگار ساعت ها از کار ایستاده بودند، گویا آنها نیز در گذر شور و هیجان آن لحظه تردید داشتند.
نفس هایمان که در راه بوسه بر یکدیگر می‌پیچیدند و گره می‌خوردند، تنها راهی بود که برای رد و بدل هوا و تنفس وجود داشت، گویا ما حتی به همین راه نیز احتیاج نداشتیم، چرا که می‌توانستیم از وجود یکدیگر تنفس کنیم.

مدت زمانی که در این حالت قرار داشتیم را نمی‌دانستم...تنها می‌دانستم اگر ثانیه ای دیگر لب هایم را به هیونجین بسپارم، ممکن است از حال بروم.
خفقان مانند دیو روی سینه ام نشسته بود.
اما کنترلم دست خودم نبود، دیگر مغزم فرمان نمی‌داد، بلکه این قلبم بود که کنترل بدنم را به دست گرفته بود.
مقهورانه و اسیر در بستر عشق به همراهی با بوسه ادامه می‌دادم.

صدای پچ پچ از پشت سرم شنیده می‌شد...نکند...نکند...مینهو و جیسونگ بیدار شده اند؟!
اما...اما...آنها نباید ما را در این وضعیت می‌دیدند...


~~~

پارت جدید خدمت فرشته کوچولوهااا🤍🪄
اول مهر رو بهتون تبریک میگممم فرشته هاا، هرچند که برای بعضیا بار تسلیت داره❤️✨😂🤧:))
به هرحال رفقا، امیدوارم تک تکتون، توی هر رشته ای که بهش علاقه مند هستید، پیشرفت کنید، موفق بشید و از جایگاه بالایی برخوردار بشیدد، گر چه، همین حالا هم همه شما جایگاه بالایی در قلبم دارید، امیدوارم از نظر علمی، هنری و هر زمینه که دوسش دارید هم، به مراتب بالاتری برسید🤍🫂🔥
دوستون دارممم، و همیشه کنارتون هستم، اگر بهم نیاز داشتید تا در مورد مدرسه، دانشگاه، یا هرچیزی حرف بزنید، گر چه دلتون گرفته باشه یا شاد باشید، من در خدمتم❤️:)
دیدگاه ها (۳۳)

«معشوق سابق» پارت پنجاه و هشت

«معشوق سابق» پارت پنجاه و نهم

«معشوق سابق» پارت پنجاه و شش

«معشوق سابق» پارت پنجاه و پنج

زیبایی عشق

عین کسی که در تمام تناسخ هایشفاحشه ای غمگین بودهو مجسمه ی بر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط