p
p.2
صدای لاستیکهای ماشین روی جادهی برفی هنوز ادامه داشت. دو ساعت تا خونه مونده بود. ماشین پر از سکوت بود، سردتر از برف بیرون.
ا.ت کنار کوک نشسته بود. دستهاش روی پاهاش، نفساش کوتاهتر از قبل. حس بدی داشت. اون حس آشنا…
قلبش افتاد پایین.
نه... الان نه.
آروم، بیصدا کمی خودش رو روی صندلی جابهجا کرد. فشار زیر شکمش تیر کشید. نگاهش رفت به شلوارش… لکه کوچیکی دیده میشد.
لعنتی.
لبشو گزید. نگاهش رو به بیرون دوخت، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اما دردش آرومآروم بالا میرفت. هم از جسم… هم از دل.
جونگکوک که از آینه یه لحظه نگاهی بهش انداخت، کمی اخم کرد. متوجه حرکات عجیب و بیقرارش شد.
– جونگکوک: چیزی شده؟
– ا.ت (سریع و کوتاه): نه.
– جونگکوک (نگاهش رو از جاده برنداشت): داری میلرزی.
– ا.ت: فقط... خستم. همین.
جونگکوک چیزی نگفت. ولی سکوتش از نوع مشکوک بود. یه لحظه نگاهش از مسیر به سمت صندلی ا.ت کشیده شد. دستش رو روی دنده گذاشت، اما چشم از اون لکهی کوچیک برنداشت.
چشمهاش تنگ شدن. چیزی گفت؟ نه. ولی ذهنش هزار تا سوال داشت.
بعد چند دقیقه، آروم گفت:
– جونگکوک: اگه چیزی هست، بگو. لازم نیست قوی بازی دربیاری.
ا.ت هنوز سرش پایین بود. لبخند تلخی زد.
– ا.ت: نمیخوام از چیزی ناراحتتر از الان بشی. برای همین نمیگم.
– جونگکوک (صداش پایین، ولی جدی): اگه موضوع چیزی باشه که باید بدونم، حق ندارم بدونم؟
ا.ت لحظهای مکث کرد. هنوز نمیخواست بگه. نه جلوی این حالت سرد و بیاحساسش.
– ا.ت: فقط برسون منو خونه، لطفاً.
جوابش باعث شد کوک دیگه چیزی نگه. ولی نگاهش تغییر کرد. دیگه اون قدر بیتفاوت نبود. شاید، فقط شاید... داشت میفهمید که درد فقط احساسی نیست.
و هنوز دو ساعت مونده بود...
صدای لاستیکهای ماشین روی جادهی برفی هنوز ادامه داشت. دو ساعت تا خونه مونده بود. ماشین پر از سکوت بود، سردتر از برف بیرون.
ا.ت کنار کوک نشسته بود. دستهاش روی پاهاش، نفساش کوتاهتر از قبل. حس بدی داشت. اون حس آشنا…
قلبش افتاد پایین.
نه... الان نه.
آروم، بیصدا کمی خودش رو روی صندلی جابهجا کرد. فشار زیر شکمش تیر کشید. نگاهش رفت به شلوارش… لکه کوچیکی دیده میشد.
لعنتی.
لبشو گزید. نگاهش رو به بیرون دوخت، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اما دردش آرومآروم بالا میرفت. هم از جسم… هم از دل.
جونگکوک که از آینه یه لحظه نگاهی بهش انداخت، کمی اخم کرد. متوجه حرکات عجیب و بیقرارش شد.
– جونگکوک: چیزی شده؟
– ا.ت (سریع و کوتاه): نه.
– جونگکوک (نگاهش رو از جاده برنداشت): داری میلرزی.
– ا.ت: فقط... خستم. همین.
جونگکوک چیزی نگفت. ولی سکوتش از نوع مشکوک بود. یه لحظه نگاهش از مسیر به سمت صندلی ا.ت کشیده شد. دستش رو روی دنده گذاشت، اما چشم از اون لکهی کوچیک برنداشت.
چشمهاش تنگ شدن. چیزی گفت؟ نه. ولی ذهنش هزار تا سوال داشت.
بعد چند دقیقه، آروم گفت:
– جونگکوک: اگه چیزی هست، بگو. لازم نیست قوی بازی دربیاری.
ا.ت هنوز سرش پایین بود. لبخند تلخی زد.
– ا.ت: نمیخوام از چیزی ناراحتتر از الان بشی. برای همین نمیگم.
– جونگکوک (صداش پایین، ولی جدی): اگه موضوع چیزی باشه که باید بدونم، حق ندارم بدونم؟
ا.ت لحظهای مکث کرد. هنوز نمیخواست بگه. نه جلوی این حالت سرد و بیاحساسش.
– ا.ت: فقط برسون منو خونه، لطفاً.
جوابش باعث شد کوک دیگه چیزی نگه. ولی نگاهش تغییر کرد. دیگه اون قدر بیتفاوت نبود. شاید، فقط شاید... داشت میفهمید که درد فقط احساسی نیست.
و هنوز دو ساعت مونده بود...
- ۲۲.۰k
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط