هاناکی
«هاناکی»
«پارت۳۰»
تهیونگ......چون داشتم خودتو توصیف میکردم احمق
ات: چیزی گفتی ؟
تهیونگ: نه نگفتم
حدود نیم ساعت گذشت و نزدیک خونه بودن که ات خیلی بلند گفت
ات: تهیونگ بزن بغل
تهیونگ متعجب به ات نگه کرد
تهیونگ؛ چی شده
ات : بزن بغل دیگه
تهیونگ: باشه باشه
تهیونگ ماشین و نگه داشت و ات از ماشین پیاده شد تهیونگ هم دنبالش رفت و ات رفت کنار یه عروسک خرسی بزرگ ایستاد و به تهونگ زل زد و گفت
ات: اینو برام بخر
تهیونگ: یه جوری گفتی بزن کنا فکر کردم کسی مرده
ات: برام نمیخری؟
تهیونگ دستشو روی سر ات کشید و گفت
تهیونگ: چرا برات میخرم
تهیونگ رفت و عروسک و خرید در همین لحظه گوشی ات زنگ خورد و لبخندش یواش یواش از روی صورتش محو شد تهیونگ که قیافه اویزون ات و دید رفت سمتش
تهیونگ: چی شده؟
ات: پدرم داره بهم زنگ میزنه
تهیونگ: چرا ناراحت شدی؟
ات: اگه فهمیده باشه چی؟
تهیونگ گوشیو ات دست ات کشید و جواب داد
تهیونگ: بله پدر
پ/ا: ات کجاست؟
تهیونگ: ات الان نمیتونه جواب بده ......کار مهمی باهاش داشتین؟
پ/ا: نه میخواستم با ات و پدر مادرت شام و بیاین اینجا
تهیونگ: باشه حتما میایم
ات: فهمیده؟
تهیونگ: نه میخواست برای شام با پدر و مادر من بریم اونجا
ات: وای انگار یه وزنه ۲۰۰ کیلویی از روم برداشتن
تهیونگ: باشه بیا بریم خونه اماده بشیم بریم خونه پدرت
ات: باشه بریم
ات و تهیونگ رفتن خونه ات رفت توی اتاقش و یه لباس از توی کمدش برداشت و پوشید و ارایش کرد موهاشو حالت داد و کفشاشو پوشید
تهیونگ هم یه کت و شلوار پوشید موهاشو حالت داد و ادکلن شو زد اون. پایین ات و دید که منتظر وایساده تهیونگ محو ات شده بود ات به تهیونگ نگاه کرد و گفت
ات: بریم
تهیونگ: ب.....بریم
سوار ماشین شدن و رفتن نزدیکی خونه پدر ات پشت چراغ قرمز یه زن فقیر شیشه ماشین ات و تهیونگ و زد ات شیشه رو داد پایین
....: یه کم کیمپاپ میخواین ؟
ات دلش برای زنه سوخت
ات: بله یه دونه بهم بدین
پولو بهش داد زن بهش گفت
...: وقت زیادی برات نمونده
ات: چی
....: من میدونم تو چه مشکلی داری اگه میخوای نمیری باید زود تر مجبورش کنی عشقشو بهت اعتراف کنه و گرنه خیلی زود میمیری
__________________________________________________ا
سلام سیسی ها میدونم به خاطر اینکه دیر به دیر پارت میزارم خیلی هاتون دیگه رمان منو نمیخونین ولی امید وارم حداقل یه نفر باشه که رمان منو بخونه به خاطر همون یه نفر سعی میکنم زود به زود پارت بزارم
«پارت۳۰»
تهیونگ......چون داشتم خودتو توصیف میکردم احمق
ات: چیزی گفتی ؟
تهیونگ: نه نگفتم
حدود نیم ساعت گذشت و نزدیک خونه بودن که ات خیلی بلند گفت
ات: تهیونگ بزن بغل
تهیونگ متعجب به ات نگه کرد
تهیونگ؛ چی شده
ات : بزن بغل دیگه
تهیونگ: باشه باشه
تهیونگ ماشین و نگه داشت و ات از ماشین پیاده شد تهیونگ هم دنبالش رفت و ات رفت کنار یه عروسک خرسی بزرگ ایستاد و به تهونگ زل زد و گفت
ات: اینو برام بخر
تهیونگ: یه جوری گفتی بزن کنا فکر کردم کسی مرده
ات: برام نمیخری؟
تهیونگ دستشو روی سر ات کشید و گفت
تهیونگ: چرا برات میخرم
تهیونگ رفت و عروسک و خرید در همین لحظه گوشی ات زنگ خورد و لبخندش یواش یواش از روی صورتش محو شد تهیونگ که قیافه اویزون ات و دید رفت سمتش
تهیونگ: چی شده؟
ات: پدرم داره بهم زنگ میزنه
تهیونگ: چرا ناراحت شدی؟
ات: اگه فهمیده باشه چی؟
تهیونگ گوشیو ات دست ات کشید و جواب داد
تهیونگ: بله پدر
پ/ا: ات کجاست؟
تهیونگ: ات الان نمیتونه جواب بده ......کار مهمی باهاش داشتین؟
پ/ا: نه میخواستم با ات و پدر مادرت شام و بیاین اینجا
تهیونگ: باشه حتما میایم
ات: فهمیده؟
تهیونگ: نه میخواست برای شام با پدر و مادر من بریم اونجا
ات: وای انگار یه وزنه ۲۰۰ کیلویی از روم برداشتن
تهیونگ: باشه بیا بریم خونه اماده بشیم بریم خونه پدرت
ات: باشه بریم
ات و تهیونگ رفتن خونه ات رفت توی اتاقش و یه لباس از توی کمدش برداشت و پوشید و ارایش کرد موهاشو حالت داد و کفشاشو پوشید
تهیونگ هم یه کت و شلوار پوشید موهاشو حالت داد و ادکلن شو زد اون. پایین ات و دید که منتظر وایساده تهیونگ محو ات شده بود ات به تهیونگ نگاه کرد و گفت
ات: بریم
تهیونگ: ب.....بریم
سوار ماشین شدن و رفتن نزدیکی خونه پدر ات پشت چراغ قرمز یه زن فقیر شیشه ماشین ات و تهیونگ و زد ات شیشه رو داد پایین
....: یه کم کیمپاپ میخواین ؟
ات دلش برای زنه سوخت
ات: بله یه دونه بهم بدین
پولو بهش داد زن بهش گفت
...: وقت زیادی برات نمونده
ات: چی
....: من میدونم تو چه مشکلی داری اگه میخوای نمیری باید زود تر مجبورش کنی عشقشو بهت اعتراف کنه و گرنه خیلی زود میمیری
__________________________________________________ا
سلام سیسی ها میدونم به خاطر اینکه دیر به دیر پارت میزارم خیلی هاتون دیگه رمان منو نمیخونین ولی امید وارم حداقل یه نفر باشه که رمان منو بخونه به خاطر همون یه نفر سعی میکنم زود به زود پارت بزارم
- ۵.۳k
- ۲۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط