داستانجسدهایبیحصاراندیشه

#داستان_جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_یازده_ام

دستها کار خودشون و انجام می دادن! انگشتان هم کارشون و بلد بودن! ...‏
نگاهم و توی چشماش قفل کردم:‏
‏" ببین آمونیاک! ببخش اما من از این اسم خوشم نمیاد، چی صدات کنم؟ "‏
‏" شیوا."‏
‏" شیوااا ... ! ببین شیوا من این همه راه و از شهرستان اومدم تا الان درست تو همین ‏موقعیت، قرار بگیرم و گرفتم، نمیخوام این موقعیت و از دست بدم، من به سوالت تو راه و جاده ‏خیلی فکر کردم... تو همسرت و دوست داری یا زندگی ت رو؟! "‏ ‏ ‏
‏" مگه فرق می کنه؟ همسرم زندگیمه و زندگیم همسرمه...اما..... "‏
‏" اما چی؟ "‏
‏" میدونی امیر من تو زندگیم به هرچی که میخواستم رسیدم، همسرم، هم خیلی مهربونه، ‏هم خیلی به من علاقه نشون میده، هر کاری از دستش بر میاد انجام میده اما... اما هرچی ‏فکر میکنم یه چیزی این وسط کمه! "‏
‏" تو هم میخواهی این خلاء رو با من پر کنی درسته؟ "‏
‏" خودخواهیه اما آره... درست حدس زدی...تو چی؟! این خلاء رو احساس نمیکنی تو زندگیت؟"‏
‏" راستش و بخوای شیوا از همون اول، احساس دیگه بهت داشتم و هرچقدر هم بهتر ‏میشناسمت و از زندگیت و خودت میفهمم، این احساس بیشتر میشه... زندگی من از اولشم ‏یه تراژدی بوده و فکر نمی کنم به این زودی ها هم به پایان برسه، تو اولین زنی هستی بعد از ‏ازدواجم دارم بهش جدی فکر میکنم و قراره باهاش به یک رابطه طولانی ادامه بدم." ...‏
انگار این حرفا روش اثری نداشت چون گفت :‏
‏" نمیخوای از خودت و زندگیت بیشتر بگی امیر؟ میدونم داری منو می پیچونی "...‏
‏" این چه حرفیه؟! ... " موضوع و عوض کردم : " این میلک مال شماست نه من! تا از دهن ‏نیفتاده ترتیبش و بده" ...‏
شیوا آروم با نی و قاشق، میوه های روی لیوان و کنار زد، یه توت فرنگی رو برداشت آورد ‏جلوی لبای من، به این معنی که می بایست تو بخوریش... منم آروم با زبونم قِلش دادم رو ‏لبام، اما غورتش ندادم و بر حسب عادت شروع کردم به میکیدن......!‏
این عمل از نظر من یه جور ابراز علاقه و احساس بود اما نه به حرف و کلام! اونجایی که هیچ ‏کلامی نمیتونه اون و وصف کنه... و صد البته عملی محرک برای جلب رضایت و نشان دادن ‏رضایت طرفین.... ‏
تو اون لحظه که من در حال مکیدن توت فرنگی بودم و شیوا در حال هم زدن لیوان، همچنان ‏نگاه های هم و دنبال می کردیم اما هیچ کدوم از ما جرات حرف زدن نداشت هرچند از درون ‏حرفا و نیازهامون و به هم دیکته می کردیم!‏
‏" امیر میشه اینجوری من و نگاه نکنی و حرف بزنی؟ از زنت و زندگیت بگو...اسم خانومت ‏چیه؟"‏
‏" شیوا! چرا اینقدر زندگی خصوصی من برات مهمه و جذاب؟!"‏
‏" بیخیال امیر. نمیخوام بدونم! اصلن قهوه تو بخور، من دیرم میشه؛ سهیل مسافرته، منم باید ‏برم خونه مامان اینا... نمیخوام فکر کنن وقتی شوهرم نیست من از آزادی هام سوء استفاده ‏میکنم."‏
‏" باشه اما تازه یک ساعته هم و دیدیم...عادلانه نیست...نگران نباش هرجا بخوای بری ‏من میرسونمت. "‏
با گفتن این جمله که سهیل مسافرته دیگه هیچ حرف و نگاه و چیزی بین ما ردو بدل نشد و ‏صرفا فعل خوردن رو صرف کردیم!......‏
سعی کردم هر جوری شده زودتر پول میز و حساب کنم و از اونجا بزنیم بیرون...‏
آره درسته!... بیرون از اونجا حوادث غیر قابل پیش بینی ای انتظار من و شیوا رو می کشید...‏
خونه ی شیوا آبستن حوادث بود! حوادث واقعی!... و ما ویار هم دیگه رو کرده بودیم، ویاری که ‏خود نوید تولد بچه ای عجیب و ناقص الخلقه ای بود! ...‏
‏*** ‏
شیوا غافل از اونچه که در ذهنیت امیر گذشته بود، در عالم خودش غرق بود، به همون اندازه ‏معلق که در وان، صبح امروز رو به خاطر میاورد، درست از لحظه ای که چشماش و باز کرد:‏
‏ ‏
با پشت انگشتاش گرمای لیوان رو تست کرد، سرد شده بود شیر عسلی که سهیل، صبح ‏قبل از رفتنش برای شیوا کنار تخت گذاشته بود؛ ملافه رو دور خودش پیچید و به پهلوی دیگه ‏خوابید؛
نزدیک به یه ماه از اولین چت اون با امیر گذشته اما هنوزم به چیزی که می خواست، نرسیده ‏بود، شاید ملاقات امروز نقطه ی عطفی در بهبود این رابطه باشه.‏
دمر خوابید...با خودش فکر کرد:" اشتباه کردم... نباید از قرار امروزم چیزی به بهار می ‏گفتم..اما...نه... بهتره بدونه... از اومدن امیر به تهران خبر داره...شک می کرد اگه نمی ‏گفتم..."...‏
نگاهش در امتداد جای خالی سهیل روی تخت ثابت شد. در تمام این عشق ورزی ها جای چه ‏حسی خالی بود که شیوا رو به وادی یه مرد اجنبی کشید؟!ماه اخیر، روزهایی بودند سراسر ‏دروغ !!! به خودش، به سهیل، به بهار!!! تمام ماه گذشته رو از رفتار های س ک س یِ سهیل ‏طفره رفته بود و امروز تنها چیزی که برای ملاقات با امیر اون رو هیجان زده می کرد، تصور ‏معاشقه ای ناب بود.‏
ادامه دارد.

#امیرمعصومی_آمونیاک
دیدگاه ها (۱۲)

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_دوازده_ام طاق باز چرخید، ملافه ...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_سیزده_ام موبایلش و درآورد و شمار...

اهـوم :-(

خـدایــا دلــم گــرفــتــهـ:'( :'( :'( :-( :-( :-(

تحمل آدم ها......

کف دستم رو نگاه کرد و گفت گمشده داری. این خط که شبیه هشت هست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط