رویایی همانند کابوس پارت 64

#arswlan 🌱💜
ارسلان=ولی باید بری
دیانا=قول میدی برمگردونی
ارسلان=قول:)
بعد به سین*ه هاش نگاه کردم‌گفتم=قصد پوشیدن لباس ندارید ایا
اول متوجه نشد ولی بعد فهمید گفت=برو بیرون
بعد ملافه رو پیچید دورش....
خندیدم رفتم بیرون طبقه پایین نیکا نشسته بود رو صندلی سرش رو میز ناهار خوری خوابش برده بود...
رفتم جلو بیدارش کردم گفتم=نیکا چرا اینجا خوابیدی نیکاااا
یهو از خواب پرید
گفتم=هیسسس چته؟
نیکا=خانکوچیک
کلافه شده بودم از بس بهشون‌گفتم بهم بگین ارسلان
ارسلان=اینجا چر‌خوابیدی؟"!
نیکا دور‌برش‌و‌نگاه‌کرد‌و‌گفت‌=حواسم نبوده
بعد یکم مکث کرد گفت=اگح با مح کاری ندارید برم بالا اتاقم
باشه ای گفت خواست بره یاد دیانا افتادم وضعیتش‌گفتم =وایسا
نیکا وایستاد گفتم=عمممم چیزه
نیکا=چیه؟!"
از پنجره به بیرون‌نگاه کردم وای چی میگفتم
ارسلان =چیزه دیگ‌عمممم!'
یهو از بیرون صدای حسین اومد ک‌گفت خانبزرگ اسبتون امادست
سریع کفتم=عااا برو به اسبا غذا بده🙂😐"!
نیکا=مح؟؟؟؟؟
ارسلان=میخوای بگی نه؟
نیکا=معلومه ک نمگم نه چشم میرم:)"
افرینی گفتمو رفت بیرون اوفففف کم موندع بودا
رکسانا=چی؟ چی کم موندع بود
یه هین کشیدم‌گفنم=دختر چرا مث جنی؟
رکسانا=با تو ام چی کم موندع بود هااا؟
ارسلان= یادم بره ک امروز عممم دیانا میخواد بره.....!
رکسانا ناراحت شد لباشو گاز گرفت با تمام معصومیتش گفت=نمشح نره؟
ارسلان=معلوم ک نه مگ تو بابا رو نمشناسی یه چیز گفت باید انجام بدیم
رکسانا=هوم متاسفانه خوب بره کی میاد؟
ارسلان=خودم برش میگردونم
رکسانا یه لبخند زد و‌گفت=ویییی من فدای زوجتون
جدی شدم‌گفتم=رکسانا نزار نظرم عوض شه
رکسانا=گه خوردم
خندیدمو لپشو کشیدم
#nika 🦅🍷
ارسلان خیلی مشکوک میزد رفتم بیرون سمت تویله ها از اسب میترسیدم اما کی جرعت میکرد با خاندان کاشی ها بگه ن
ولی من بیشتر از امینیشون میترسم
مثلا چی میشد الان شاهزاده نجاتم سوار بر اسب سفید بیاد.....
یهو صدای اسب اومد برگشتم دیدم متین سوار یه اسب سفید هی داره میخنده با پیرمرد کنارش حرف میزنه
شتتتت
خداکاش ازت ازادی میخواستم بعد به متین‌نگاه کردم این شاهزاده نجات؟؟؟
این خودش منو انداخته تو قفس..⛲
از اسب پیاده شد ....
منم سریع سرمو برگردوندم‌مشغول کار شدم‌میترسیدم از اسب خیلیم‌میترسیدم
+گفتی‌بودی میترسی تا جایی ک یادمه
مثل برق گرفته ها پریدم دیدم‌متین‌ وایستاده‌کنارم داره بهم‌نگاه میکنح
نیکا=مح از هیچی‌نمی‌ترسم
متین=یعنی دروع‌گفته بودی
نیکا=....
دیدگاه ها (۷)

رمان رویایی همانند کابوس پارت 65

استوری دیانا برای تولد ارسلان🥺🤍🦇

بیا کپشن!

رمان بغلی من پارت ۷۷... فردا ...دیانا: با صدای گوشیم چشامو ب...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

رمان بغلی من پارت های ۸۶و۸۷و۸۸ارسلان: من که باورم نمیشه دیان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط