اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت109

به سمت عمارت حرکت کردم و بعد از اینکه به آشپزخونه رفتم سبدی برداشتمو شروع کردم به گذاشتن میوه و کمی آبمیوه

چند تا کیک و چیپس و تنقلات دیگه‌ای هم داخل سبد گذاشتم و داشتم به سمت اتاق آهو می‌رفتم

که مامان جلوم رو گرفت و گفت:

_کجا داری میری سالار؟ اینا چیه توی دستت

نگاهی به سبد انداختم و گفتم :

+دارم برای آهو یکم خوراکی می‌برم مثل اینکه توی یخچال هیچی نبود

مامان سری تکون داد و منم به سمت اتاق آهو رفتم و در زدم و آهو در رو برام باز کرد

با دیدن وسایل‌های داخل دستم لبخندی بهم زد و گفت :

_دستت درد نکنه

به سمت یخچال رفتم و اونایی که باید توش می‌چیدم رو داخل یخچال قرار دادم.کارم که تموم شد دستم رو شستم و گفتم:

+ خب اینم از این اگه دیگه با من کاری نداری برم

_ته دستت درد نکنه فقط غروب که شد زود میای دیگه نه؟

+ آره نگران نباش زود میام

_باشه پس فعلاً

ازش خداحافظی کردم و به سمت عمارت رفتم باید دوش می‌گرفتم ، حدود یک ساعت دیگه مهمونا می‌رسیدن

به سمت حموم رفتم و بعد از یه دوش.مختصر که گرفتم.حالمو دور خودم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون.
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت110با حوله ای  که دور خودم پیچیده بودم به...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت111مامان دستشو پشت کمر سما گذاشت و اونو ب...

سلام دوستان واقعا متاسفم برای اینکه این چند روز پارت نذاشتم ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت108آهو با این حرفم ذوق کرد و گفت:_ وای جد...

کوکاز خواب بیدار شدم نگاهی به ساعت کردم ساعت۶:۳۰ رو نشون می...

رمان بغلی من پارت ۶۶ ارسلان: بخدا چیزی نیست پنبه رو آغشته به...

Name: Lost heart Part:⑤ دامه ✓نهه اون قراره با ما فیلم ببینه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط