عشق غیر منتظره پارت11
ویو خانه فورجر^
آنیا: آنیا برگشته خونه!!
یور: سلام دخترم خوبی؟
لوید: سلام آنیا....میشه با هم حرف بزنیم؟؟؟
آنیا: حتما
ذهش: لابد باز داشته جاسوسی من رو تو مدرسه میکرده
دور مبل خانوادگی^
لوید: آنیا تو به دامیان حس خاصی نداری؟
ذهنش: امیدوارم اینطوری نباشه آخه هر کسی لیاقت دختر من رو نداره
یور: اما لوید اون فقط یه بچه است!
آنیا: آم چیزه...حس که...دارم ولی...خب...نمی دونم چیه خب؟
لوید: علاقه😤
آنیا: نه بابا چی میگین من؟ علاقه به پسر دوم؟ عمرا !
بعد با عجله میدوئه تو اتاق و ولو میشه رو تخت
ذهن آنیا: یعنی واقعا علاقه است؟......این فکر ها چیه می کنم؟ من و اون فقط دوستیم...دوست؟
فردا صبح مدرسه^
دامیان: ای بابا این کله صورتی کجاس پس؟
امیل: خخخخ
اوین: میگم عکس دیشب رو دیدمش خیلی قشنگ بود...خخخخ
بکی: راس میگه...خخخخ خخخخ
دامیان: ای بابا گفتم که تصادفی بود
آنیا: بکی جونم!!! سلام پسر دوم سلام امیل و اوین
دامیان: سلام خب بیا تا دوباره تونیتو نگرفتیم بریم سر کلاس
بچه ها کلاس آنیا اینا دم حیاط بود
دامیان: خب کله صورتی تکالیف رو...
آنیا: الان تموم کردم
دامیان: چه دست خط تندی داری دختر با سرعت نور نوشتی!!
آنیا: آنیا خیلی خفنه
از اینجا به بعد همه دوازده سالشون شده ولی آنیا یازده سالش شده
وصت درس^
یهو در کلاس باز میشه و یه مرد سیاه پوش وارد کلاس میشه و معلم رو بیرون میکنه
سیاه پوش: من رئیس مافیا هستم حالا همتون با زبون خوش دنبالم بیاین وگرنه میمیرید
همه ترسیده بودن البته بجز آنیا اون داشت درس رو تموم می کرد
بکی: آنیا دولا شو روی میزت داری چی کار میکنی؟؟
آنیا بلند میشه و میره سمت اون مرد و بهش گفت: لطفا قبل از اینکه ما رو ببری درس رو تموم کن
مافیا: مثل اینکه تنت می خاره
بعد سمت آنیا شلیک میکنه و آنیا...
آنیا: آنیا برگشته خونه!!
یور: سلام دخترم خوبی؟
لوید: سلام آنیا....میشه با هم حرف بزنیم؟؟؟
آنیا: حتما
ذهش: لابد باز داشته جاسوسی من رو تو مدرسه میکرده
دور مبل خانوادگی^
لوید: آنیا تو به دامیان حس خاصی نداری؟
ذهنش: امیدوارم اینطوری نباشه آخه هر کسی لیاقت دختر من رو نداره
یور: اما لوید اون فقط یه بچه است!
آنیا: آم چیزه...حس که...دارم ولی...خب...نمی دونم چیه خب؟
لوید: علاقه😤
آنیا: نه بابا چی میگین من؟ علاقه به پسر دوم؟ عمرا !
بعد با عجله میدوئه تو اتاق و ولو میشه رو تخت
ذهن آنیا: یعنی واقعا علاقه است؟......این فکر ها چیه می کنم؟ من و اون فقط دوستیم...دوست؟
فردا صبح مدرسه^
دامیان: ای بابا این کله صورتی کجاس پس؟
امیل: خخخخ
اوین: میگم عکس دیشب رو دیدمش خیلی قشنگ بود...خخخخ
بکی: راس میگه...خخخخ خخخخ
دامیان: ای بابا گفتم که تصادفی بود
آنیا: بکی جونم!!! سلام پسر دوم سلام امیل و اوین
دامیان: سلام خب بیا تا دوباره تونیتو نگرفتیم بریم سر کلاس
بچه ها کلاس آنیا اینا دم حیاط بود
دامیان: خب کله صورتی تکالیف رو...
آنیا: الان تموم کردم
دامیان: چه دست خط تندی داری دختر با سرعت نور نوشتی!!
آنیا: آنیا خیلی خفنه
از اینجا به بعد همه دوازده سالشون شده ولی آنیا یازده سالش شده
وصت درس^
یهو در کلاس باز میشه و یه مرد سیاه پوش وارد کلاس میشه و معلم رو بیرون میکنه
سیاه پوش: من رئیس مافیا هستم حالا همتون با زبون خوش دنبالم بیاین وگرنه میمیرید
همه ترسیده بودن البته بجز آنیا اون داشت درس رو تموم می کرد
بکی: آنیا دولا شو روی میزت داری چی کار میکنی؟؟
آنیا بلند میشه و میره سمت اون مرد و بهش گفت: لطفا قبل از اینکه ما رو ببری درس رو تموم کن
مافیا: مثل اینکه تنت می خاره
بعد سمت آنیا شلیک میکنه و آنیا...
- ۱۱.۰k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط