رززخمیمن
#رُز_زخمی_من.
part. 35
سولگی. جونگکوک، این چه نگهبانیه که با دختر من خوابیده، ها؟
جونگکوک. چی؟ منظورت چیه؟*سرد و جدی.*
سولگی. این الدنگ با دختر من خوابیده.
ات. خب بخوابه، منم خوابم میاد، به نظرتون بهتر نیست که اول از اون دخترت میپرسیدی که چرا باهاش خوابیده؟ قطعا یه نگهبان نمیتونه سرخود همچین کاری بکنه.
سولگی. جینا، بگو ببینم.
جینا. مامان! واقعا میخوای من چی... بهت بگم؟ بگم که اومده به اجبار باهام خوابیده؟(ترس.)
سولگی. خفه شو، و فقط ماجرا رو بگو.
جینا. یعنی تو حرف این دختره رو باور میکنی؟
سولگی. اره، بگو.*داد.*
جینا. اره، من اول بهش پیشنهاد دادم. الان خوبه؟ خوشحالی که حرف این دختره هرزه رو گوش دادی؟
سولگی. فعلا الان اونی که هرزه هست تو هستی. ابرو برام نزاشتی. فردا برمیگردیم.
جینا. منظورت چیه؟ من برنمیگردم.
سولگی. اره، حتما منم اجازه میدم که ابنجا بمونی و هرزگی کنی. راه بیوفت و برو وسایلت رو جمع کن.
ویو ات.
ساعت و زمان گذشت. هنوز هم بین سولگی و جینا جنجال به پا بود. اون نگهبان اخراج شد، ولی باز هم به تخم چپمم نبود.
همونجور سر پا بودم. جونگکوک روی مبل نشسته بود و ویسکی میخورد، سولگی با چمدان در دست منتظر جینا بود.
و پسر سولگی، هم برای کارش همون روز اول رفته بود امریکا.
جینا با یک چمدون نقره ای رنگ وارد سالن شد. قبل از هرچیزی یه باکس هدیه جلوی جونگکوک گذاشت. و از جونگکوک خواست که قبول کنه.
جونگکوک حرفی نزد، سولگی بازوی جینا را گرفت و با حالتی تحقیر آمیز هل داد که راه را هدایت کند. دروغ چرا؟ کمی دلم براش سوخت.
منم مثل فضول ها رفتم و کنار جونگکوک نشستم و با حالتی نامشخص به باکس نگاه میکردم.
جونگکوک. نگران نباش، با یه باکس هدیه شوهرتو نمی دزده.
ات. نه نگران نیستم، رفتار خالت خیلی باهاش بد بود. بازش کن، دارم از فضولی میمیرم.
(جونگکوک شروع کرد به باز کردن پاپیون باکس.
یک ادکلن و یک ساعت در جعبه بود.)
جونگکوک. خب.. خانومم چه دستوری میدی؟
ات. هوم، ادکلن رو استفاده نکن، ولی ساعت اختیاریه.
جونگکوک. چرا؟ نکنه به فکر اینی که اگه ادکلن رو بزنم یاد جینا بیوفتم؟
ات. نه. فقط اینکه بوی عطرش خیلی تنده. و تو هم مثل به آینه دغ همیشه جلوی چشمامی، منم نمیخوام به قلبم آسیب برسه.
part. 35
سولگی. جونگکوک، این چه نگهبانیه که با دختر من خوابیده، ها؟
جونگکوک. چی؟ منظورت چیه؟*سرد و جدی.*
سولگی. این الدنگ با دختر من خوابیده.
ات. خب بخوابه، منم خوابم میاد، به نظرتون بهتر نیست که اول از اون دخترت میپرسیدی که چرا باهاش خوابیده؟ قطعا یه نگهبان نمیتونه سرخود همچین کاری بکنه.
سولگی. جینا، بگو ببینم.
جینا. مامان! واقعا میخوای من چی... بهت بگم؟ بگم که اومده به اجبار باهام خوابیده؟(ترس.)
سولگی. خفه شو، و فقط ماجرا رو بگو.
جینا. یعنی تو حرف این دختره رو باور میکنی؟
سولگی. اره، بگو.*داد.*
جینا. اره، من اول بهش پیشنهاد دادم. الان خوبه؟ خوشحالی که حرف این دختره هرزه رو گوش دادی؟
سولگی. فعلا الان اونی که هرزه هست تو هستی. ابرو برام نزاشتی. فردا برمیگردیم.
جینا. منظورت چیه؟ من برنمیگردم.
سولگی. اره، حتما منم اجازه میدم که ابنجا بمونی و هرزگی کنی. راه بیوفت و برو وسایلت رو جمع کن.
ویو ات.
ساعت و زمان گذشت. هنوز هم بین سولگی و جینا جنجال به پا بود. اون نگهبان اخراج شد، ولی باز هم به تخم چپمم نبود.
همونجور سر پا بودم. جونگکوک روی مبل نشسته بود و ویسکی میخورد، سولگی با چمدان در دست منتظر جینا بود.
و پسر سولگی، هم برای کارش همون روز اول رفته بود امریکا.
جینا با یک چمدون نقره ای رنگ وارد سالن شد. قبل از هرچیزی یه باکس هدیه جلوی جونگکوک گذاشت. و از جونگکوک خواست که قبول کنه.
جونگکوک حرفی نزد، سولگی بازوی جینا را گرفت و با حالتی تحقیر آمیز هل داد که راه را هدایت کند. دروغ چرا؟ کمی دلم براش سوخت.
منم مثل فضول ها رفتم و کنار جونگکوک نشستم و با حالتی نامشخص به باکس نگاه میکردم.
جونگکوک. نگران نباش، با یه باکس هدیه شوهرتو نمی دزده.
ات. نه نگران نیستم، رفتار خالت خیلی باهاش بد بود. بازش کن، دارم از فضولی میمیرم.
(جونگکوک شروع کرد به باز کردن پاپیون باکس.
یک ادکلن و یک ساعت در جعبه بود.)
جونگکوک. خب.. خانومم چه دستوری میدی؟
ات. هوم، ادکلن رو استفاده نکن، ولی ساعت اختیاریه.
جونگکوک. چرا؟ نکنه به فکر اینی که اگه ادکلن رو بزنم یاد جینا بیوفتم؟
ات. نه. فقط اینکه بوی عطرش خیلی تنده. و تو هم مثل به آینه دغ همیشه جلوی چشمامی، منم نمیخوام به قلبم آسیب برسه.
- ۱.۵k
- ۲۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط