چراغ اخر صادق چوبک
چراغ اخر .صادق چوبک -3
«سردیش شده …»
ـ « سردی بمنم نمیسازه. تا یه سردی از گلوم میره پائین انگار میخوام خفه بشم. ماهی سرده؟…»
ـ «کربیت میخوای؟…»
ـ «نه، بصره ارزونیه. اما بایس اسباباتو بپائی. تا روت برگردونی عربا چیزاتو میزننن. باید چش بهم نزنی…»
ـ «من این سفر هفتممه. هرسال اومدم و بحول و قوه الهی سال بسالم دراومدم بیشتر شده. شما دفه اوله مشّرف میشین؟»
ـ «من باراولمه روآب رد میشم. اول بخیالم کشتی کوچیکه. یه شهریه. پنجساله نذر کرده بودم. تازه امسال امام طلبیده…»
ـ «میگذره. شما همه جور میتونین گذرون کنین…»
ـ «السلام علیکم عمی . اشلونک ؟
ـ «زین . الله یسلمک . اشلون انت ، زین؟»
ـ « ممنون. حله البرکه …»
ـ «خانم شمام مال «درشازده» این؟ مام اولا در شازده مینشّسیم آمو حالا دم «سنگ دقاقو» میشینیم.»
ـ «حالا که دریا خوبه. میگن بعضی وختا دویونه میشه. اگه توّسون بود آدم پس میافتاد من یه سالی تو توّسون اومدم بوشهر که برم کربلا؛ تو همون بوشهر آزارمراق گرفتم. گلاب توروتون، هی قی، هی اشکم، تا بر گردوندنم شیراز…»
ـ «لال و بی زبون از دنیا نری یه صلواه بلند ختم کن.»
«الله … مصل علی …
«الله … مصلبیشتر بخوانید: داستان کوتاه بعدازظهر آخر پائیز اثر صادق چوبک
[yektan علی … محمد … وال محمد…»
«محمد … وال محمد….»
ـ برسول خدا ختم انبیا صلواه …»
«الله … مصل علی … محمد … وال محمد…»
«الله .. سردهوا …. بیرون نخواب بروتو اتاق…»
ـ «بابا بلندتر. مگه آرد تو دهنتونه؟»
تک تک کلمات صلوات توگوشش خورد. چرتش پاره شده بود. سنگین شده بود. اما سیل صدا و صلوات و نور و رنگ و بوهای دور ور، درونشرا پرکرده بود. چشمانش را با اخم باز کرد. آنچه تو گوشش گم و نابود شده بود دوباره درش جان گرفت. صدای صلوات مردم خاموش شد. اما تنها یک صدای دریدهِ گرفته، مثل اینکه از گلوی گل وگشادِ چاک خورده ای بیرون میآمد، شنیده میشد:
«مسلمونون! ذاکر سّیدالشهدا رو بیش کفار کنفت نکنی. مام چشممون بدس زُّوار حسینیه. ما که هنوز چیزی از شما نخواسیم. اقلا جمع شین تا کفّار بدونن که به مذهب عقیده دارین. مادر جون سروصدا نکن. مگه نمیخوای داخل ثواب بشی؟ مگه روز قیموت از یادت رفته؟ مگه شفیع روز پنجاه هزار سال فراموشت شده؟ من امروز میخوام رو این کشتی علی رو بجمعیت بشناسونم. مام جونمون کف دستمون میذاریم و رنج سفر رو بخودمون هموار میکنیم. تا میخ اسلامو تو زمین کفر بکوبیم.»
جواد، رو دنده هایش غلتی زد و بمردیکه حرف میزد نگاه کرد. دید سیّدی است دراز قد که شال سبز بکمر و دورسرش بسته. صورت سرخ و پشت گردن پهن و ریش توپی سیاه و چشمانی درشت و دریده دارد. گوئی میخواست با چشمانش آدم را بخورد. لبهایش سرخ سرخ بود، مثل اینکه آنها را رنگ کرده بود.دستهایش از حنا خونین بود. چشمان درشت و هوشمندش در میان جمعیت دودو میزد. او همچون مارافسای کهنه کاری میکوشید تا همه را سرجای خودشان میخکوب کند و بخود متوجه سازد. در دست او یک جعبه حلبی لوله ای بود که ته آنرا بزمین گذاشته بود و مثل چماقی بان تکیه زده بود. جعبه بلند بود وتا سینه او میرسید و یک بند چرمی درمیانش بود که میشد مثل تفنگ آنرا حمایل کرد. جمعیت خاموش بود. هرکس میخواست بداند در آن جعبه دراز ُاستوانه ای چیست. سید داد زد:
«آهای شیعیون مرتضی علی، تو این جعبه که تو دس منه یه پرده هائی هست که تموم احکام واحادیث اسلام از بای بسم الله تا تای تمّست روشون نقش شده که اگه یه سال آزگار بشینی و گوش بدی بازم تمومی ندارن. همینقدر بدون که اگه من بخوام واست تعریف کنم که چه چیزا اون توهس خودش یه هفته طول میکشه تموم معجرات دوازه تا امامت این توه. معجزه های پیغمبر از شق المقمر وحرکت درخت پیش آن حضرت و بازگشت آن به اشاره آن بزرگوار سر جای اولش وجاری شدن چشمه های آب از انگشتان آن حضرت و سیراب کردن لشگریان وبحرف اومدن بزغاله مسموم که روش زهر ریخته بودن که حضرتو مسموم کنن و شهادت دادن سوسمار بر نبوت آن بزرگوار و برگرداندن آفتاب برای خاطر مولای متقیان گرفته، تا خروج دجال ملعون و صورالسرافیل در اینها هس که اگه خدا بخواد و عمری باشه ذکر شونو واست میگم. خواهی دید جهنم و بهشت وحوض کوثر و پل صراط رو بچشم خودت.»
آنگاه آرام و با تأنی کلاهک در جعبه را برداشت و سپس جعبه را خوابانید رو زمین و خودش چندک نشست پای آن ویک پرده که معلو م بود آنرا نشان کرده بود از میان پرده های دیگر سوا کرد و با احتیاط آنرا بیرون کشید و پرده را دوباره در جعبه گذاشت و آنرا همانجا رو زمین ولش کرد.
«سردیش شده …»
ـ « سردی بمنم نمیسازه. تا یه سردی از گلوم میره پائین انگار میخوام خفه بشم. ماهی سرده؟…»
ـ «کربیت میخوای؟…»
ـ «نه، بصره ارزونیه. اما بایس اسباباتو بپائی. تا روت برگردونی عربا چیزاتو میزننن. باید چش بهم نزنی…»
ـ «من این سفر هفتممه. هرسال اومدم و بحول و قوه الهی سال بسالم دراومدم بیشتر شده. شما دفه اوله مشّرف میشین؟»
ـ «من باراولمه روآب رد میشم. اول بخیالم کشتی کوچیکه. یه شهریه. پنجساله نذر کرده بودم. تازه امسال امام طلبیده…»
ـ «میگذره. شما همه جور میتونین گذرون کنین…»
ـ «السلام علیکم عمی . اشلونک ؟
ـ «زین . الله یسلمک . اشلون انت ، زین؟»
ـ « ممنون. حله البرکه …»
ـ «خانم شمام مال «درشازده» این؟ مام اولا در شازده مینشّسیم آمو حالا دم «سنگ دقاقو» میشینیم.»
ـ «حالا که دریا خوبه. میگن بعضی وختا دویونه میشه. اگه توّسون بود آدم پس میافتاد من یه سالی تو توّسون اومدم بوشهر که برم کربلا؛ تو همون بوشهر آزارمراق گرفتم. گلاب توروتون، هی قی، هی اشکم، تا بر گردوندنم شیراز…»
ـ «لال و بی زبون از دنیا نری یه صلواه بلند ختم کن.»
«الله … مصل علی …
«الله … مصلبیشتر بخوانید: داستان کوتاه بعدازظهر آخر پائیز اثر صادق چوبک
[yektan علی … محمد … وال محمد…»
«محمد … وال محمد….»
ـ برسول خدا ختم انبیا صلواه …»
«الله … مصل علی … محمد … وال محمد…»
«الله .. سردهوا …. بیرون نخواب بروتو اتاق…»
ـ «بابا بلندتر. مگه آرد تو دهنتونه؟»
تک تک کلمات صلوات توگوشش خورد. چرتش پاره شده بود. سنگین شده بود. اما سیل صدا و صلوات و نور و رنگ و بوهای دور ور، درونشرا پرکرده بود. چشمانش را با اخم باز کرد. آنچه تو گوشش گم و نابود شده بود دوباره درش جان گرفت. صدای صلوات مردم خاموش شد. اما تنها یک صدای دریدهِ گرفته، مثل اینکه از گلوی گل وگشادِ چاک خورده ای بیرون میآمد، شنیده میشد:
«مسلمونون! ذاکر سّیدالشهدا رو بیش کفار کنفت نکنی. مام چشممون بدس زُّوار حسینیه. ما که هنوز چیزی از شما نخواسیم. اقلا جمع شین تا کفّار بدونن که به مذهب عقیده دارین. مادر جون سروصدا نکن. مگه نمیخوای داخل ثواب بشی؟ مگه روز قیموت از یادت رفته؟ مگه شفیع روز پنجاه هزار سال فراموشت شده؟ من امروز میخوام رو این کشتی علی رو بجمعیت بشناسونم. مام جونمون کف دستمون میذاریم و رنج سفر رو بخودمون هموار میکنیم. تا میخ اسلامو تو زمین کفر بکوبیم.»
جواد، رو دنده هایش غلتی زد و بمردیکه حرف میزد نگاه کرد. دید سیّدی است دراز قد که شال سبز بکمر و دورسرش بسته. صورت سرخ و پشت گردن پهن و ریش توپی سیاه و چشمانی درشت و دریده دارد. گوئی میخواست با چشمانش آدم را بخورد. لبهایش سرخ سرخ بود، مثل اینکه آنها را رنگ کرده بود.دستهایش از حنا خونین بود. چشمان درشت و هوشمندش در میان جمعیت دودو میزد. او همچون مارافسای کهنه کاری میکوشید تا همه را سرجای خودشان میخکوب کند و بخود متوجه سازد. در دست او یک جعبه حلبی لوله ای بود که ته آنرا بزمین گذاشته بود و مثل چماقی بان تکیه زده بود. جعبه بلند بود وتا سینه او میرسید و یک بند چرمی درمیانش بود که میشد مثل تفنگ آنرا حمایل کرد. جمعیت خاموش بود. هرکس میخواست بداند در آن جعبه دراز ُاستوانه ای چیست. سید داد زد:
«آهای شیعیون مرتضی علی، تو این جعبه که تو دس منه یه پرده هائی هست که تموم احکام واحادیث اسلام از بای بسم الله تا تای تمّست روشون نقش شده که اگه یه سال آزگار بشینی و گوش بدی بازم تمومی ندارن. همینقدر بدون که اگه من بخوام واست تعریف کنم که چه چیزا اون توهس خودش یه هفته طول میکشه تموم معجرات دوازه تا امامت این توه. معجزه های پیغمبر از شق المقمر وحرکت درخت پیش آن حضرت و بازگشت آن به اشاره آن بزرگوار سر جای اولش وجاری شدن چشمه های آب از انگشتان آن حضرت و سیراب کردن لشگریان وبحرف اومدن بزغاله مسموم که روش زهر ریخته بودن که حضرتو مسموم کنن و شهادت دادن سوسمار بر نبوت آن بزرگوار و برگرداندن آفتاب برای خاطر مولای متقیان گرفته، تا خروج دجال ملعون و صورالسرافیل در اینها هس که اگه خدا بخواد و عمری باشه ذکر شونو واست میگم. خواهی دید جهنم و بهشت وحوض کوثر و پل صراط رو بچشم خودت.»
آنگاه آرام و با تأنی کلاهک در جعبه را برداشت و سپس جعبه را خوابانید رو زمین و خودش چندک نشست پای آن ویک پرده که معلو م بود آنرا نشان کرده بود از میان پرده های دیگر سوا کرد و با احتیاط آنرا بیرون کشید و پرده را دوباره در جعبه گذاشت و آنرا همانجا رو زمین ولش کرد.
- ۱۱۴
- ۲۰ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط