با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی

با لب سُرخٓت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه,مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای باتو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من,اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید,ولی هرگز مرا نشناختی

• فاضل نظری
#شعر
دیدگاه ها (۱)

زمین شناس حقیری تو را رصد می کردبه تو ستاره خوبم نگاه بد می ...

ای که برداشتی از شانه ی موری باریبهتر آن بود که دست از سر ِ ...

خانه‌ای کلنگی با گیره‌های رنگیِ نو بر بندِ رختی پاره چه می‌ک...

دریا را نمی‌شد تانکر تانکر به شهر آوردهمین‌طور شهر را نمی‌شد...

.ما براے باتو بودن، عمر خودرا باختیمبد نبود اے دوست، ...

آغوشت مامنی برایدلتنگی های مزمن شبانه ام،تو التیامدردهای به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط