سرگذشت واقعی اما متفاوت
سرگذشت واقعی اما متفاوت
نظرات کامنت شه❤ ️
توی حیاط بودم ک عمه ام (اسم عمم نرگس) صدا زد
_آتنا جان بیا بالا (اینم بگم یک سالی میشد که درگیر بیماری سرطان شده بود اما دکترا میگفتن درمان شده)
_اومدم عمه
رفتم بالا که شوهر عمم (حمید) هم تو خونه بود
_جانم عمه
_بیا یه کم سبزی خریدم با هم پاک کنین
داخل اشپزخونه شدم و شروع کردم به سبزی پاک کردن و درد دل کردن
_نرگس ی چایی واسم بیار
صدای حمید شوهر عمم بود
_آتنا جان ی چای ببر واسش
بلند شدم چایی ریختم هر چی از عمم و شوهر عمم بگم کم گفتم واقعا خیلی برام زحمت میکشیدن و نمیذاشتن جای خالی خونوادمو حس کنم
_بفرمایین چایی آقا حمید
_مرسی آتنا خانم مالاشا چ چایی دیگ وقت عروس شدنته
_عع اینجوری نگین لطفا
خنده ای کرد نمیدونم چرا دلم ی جوری شد واسه خندش انگار باره اوله ک خندهاشو میبینم
ب خودم تلنگری زدم و برگشتم به اشپزخونه ب خودم بی دلیل غر میزدم
روزها میگذشت اما نمیدونم چرا توجهم ب حمید خان بیشتر شده بود شاید بخاطر محبتاش بود ک برایم پدری میکرد و از لحاظ مالی و عاطفی حمایتم میکرد
اما رنگ و بوی این احساس هر روز برایم متفاوت تر میشد من عاشقش شده بودم عاشق شوهر عمه ام این توجه های زیادیش روی من تاثیر دیگ ای گذاشته بود و به خودم فوش میدم آتنا خجالت بکش از عمت حیات کجا رفته این یه هوسه چون بهت اهمیت میده حس پیدا کردی
خودم رو لعنت میکردم و زیاد دیگ خونشون نمیرفتم هر موقع عمه نرگس رو میدیدم حس بدی بهم دست داد از خودم خجالت میکشیدم برای همون بیشتر پیش پدربزرگم بودم و سعی میکردم خودمو با کلاس گلدوزی سرگرم کنم #سرگذشت #داستان #رمان
نظرات کامنت شه❤ ️
توی حیاط بودم ک عمه ام (اسم عمم نرگس) صدا زد
_آتنا جان بیا بالا (اینم بگم یک سالی میشد که درگیر بیماری سرطان شده بود اما دکترا میگفتن درمان شده)
_اومدم عمه
رفتم بالا که شوهر عمم (حمید) هم تو خونه بود
_جانم عمه
_بیا یه کم سبزی خریدم با هم پاک کنین
داخل اشپزخونه شدم و شروع کردم به سبزی پاک کردن و درد دل کردن
_نرگس ی چایی واسم بیار
صدای حمید شوهر عمم بود
_آتنا جان ی چای ببر واسش
بلند شدم چایی ریختم هر چی از عمم و شوهر عمم بگم کم گفتم واقعا خیلی برام زحمت میکشیدن و نمیذاشتن جای خالی خونوادمو حس کنم
_بفرمایین چایی آقا حمید
_مرسی آتنا خانم مالاشا چ چایی دیگ وقت عروس شدنته
_عع اینجوری نگین لطفا
خنده ای کرد نمیدونم چرا دلم ی جوری شد واسه خندش انگار باره اوله ک خندهاشو میبینم
ب خودم تلنگری زدم و برگشتم به اشپزخونه ب خودم بی دلیل غر میزدم
روزها میگذشت اما نمیدونم چرا توجهم ب حمید خان بیشتر شده بود شاید بخاطر محبتاش بود ک برایم پدری میکرد و از لحاظ مالی و عاطفی حمایتم میکرد
اما رنگ و بوی این احساس هر روز برایم متفاوت تر میشد من عاشقش شده بودم عاشق شوهر عمه ام این توجه های زیادیش روی من تاثیر دیگ ای گذاشته بود و به خودم فوش میدم آتنا خجالت بکش از عمت حیات کجا رفته این یه هوسه چون بهت اهمیت میده حس پیدا کردی
خودم رو لعنت میکردم و زیاد دیگ خونشون نمیرفتم هر موقع عمه نرگس رو میدیدم حس بدی بهم دست داد از خودم خجالت میکشیدم برای همون بیشتر پیش پدربزرگم بودم و سعی میکردم خودمو با کلاس گلدوزی سرگرم کنم #سرگذشت #داستان #رمان
- ۸۴.۷k
- ۱۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط