روزهاستاینگونه ام....بر سنگ گور خودقدم میزنممیگریممیخندممیخوابمبیدار میشومحرف میزنمفریاد میکشمو.....آخر به خانه باز میگردممیان تاریکیافکار توخانه ای که تنهاستو چراغی که سالهاستنور ندارد