چشمهای بورام میلرزید قلبش توی سینهاش میکوبید دستها

چشم‌های بورام می‌لرزید، قلبش توی سینه‌اش می‌کوبید. دست‌هاش یخ کرده بودن، پاهاش داغ. خودش هم نمی‌دونست چه بلایی داره سر بدنش میاد. نگاه کوتاهی به کوک انداخت و درست وقتی که اون یک قدم جلو اومد تا بگیردش...

بورام با صدای نفس‌بریده، عقب پرید و شروع کرد به دویدن.
– نـ… نه!

کوک دستش در هوا موند. صدا زد:
– بورام! صبر کن...

اما صدای پای بورام روی آسفالت کوچه پیچید و در تاریکی شب محو شد. چند دقیقه بعد، خودش رو جلوی در خونه دید. کلیدهاش می‌لرزید، به سختی درو باز کرد و داخل رفت.

پشت در بسته، تکیه داد به دیوار، نفس‌نفس زنان. اشک‌هاش پایین می‌ریخت. زیر لب زمزمه کرد:
– چرا... چرا قلبم اینطوریه؟ چرا نمی‌تونم...

با دست جلوی سینه‌اشو گرفت، انگار قلبش داره از جا کنده میشه.

در همون لحظه، پشت پنجره‌ی اتاقش، سایه‌ی ماشین مشکی کوک ایستاده بود... ولی هیچ حرکتی نمی‌کرد.

یونا که توی اتاق خودش بود و از چیزی خبر نداشت، کوک در رو زد رفت و یونا در رو باز کرد. کوک با لرزش گفت: بورام کجاست؟

یونا که هنوز شوکه بود، با تردید گفت:
– ف... فکر کنم اتاقشه...

کوک بی‌معطلی پرسید:
– اتاقش کجاست؟

یونا با دست راهرو رو نشون داد. صدای نفس‌های کوک سنگین بود، گام‌هاش محکم. هیچ توضیحی نداد، فقط رفت سمت در اتاق بورام.

در نیمه‌باز بود. کوک مکث کوتاهی کرد، دستش روی چارچوب لرزید، بعد آروم هلش داد.

بورام کنار تخت، روی زمین نشسته بود. زانوهاشو بغل کرده بود، سرشو روی دست‌هاش گذاشته بود، شونه‌هاش هنوز از گریه می‌لرزید.

با صدای در، سرشو بالا آورد. چشم‌های آبی‌–‌سبزش سرخ شده بودن. بهت‌زده زمزمه کرد:
– کوک... تو... اینجا چی کار می‌کنی؟

کوک قدمی داخل گذاشت، صداش گرفته و لرزان بود:
– نمی‌تونستم بذارم اینجوری تنها باشی...

بورام سریع بلند شد، دستشو گرفت روی سینه‌اش، عقب رفت:
– نـ... نه... نباید اینجا باشی!

اما کوک جلو اومد، فاصله‌شونو کم کرد. نگاهش مستقیم توی چشم‌های بورام دوخته شد. صداش پر از بغض بود:
– حتی اگه خودت نخوای... من دیگه نمی‌تونم ازت فاصله بگیرم.
دیدگاه ها (۱)

کوک نزدیک‌تر شد، اون‌قدر که نفس‌های گرمش با نفس‌های بریده‌ی ...

بورام هنوز سرش پایین بود، نفس‌هاش بریده‌بریده. اشک‌هایی که ر...

بورام با بغض و فریاد گفت:– فقط تمومش کن...به زندگی قبلیت برگ...

آن شب، پدر با صدایی آرام کنار در اتاق بورام ایستاد.– بورام.....

٬٬روی نیمکت پارک نشسته بود و کلاغ ها رو میشمرد تا بیاد بهشون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط