اربابمغرورمن

ارباب‌مغرور‌من🤍
#part_3
•••••••••••••••••••
-ارسلان‌کاشی✨-
قبل تمام این اتفاقات که بابای دیانا بابامو بدبخت کنه من هر روز وفتی دیانا از دانشگاه میومد میرفتم نگاش میکردم:)
حتی تصمیم داشتم به بابام بگم بریم خاستگاریش!
بابامو بابای دیانا رفیقای خیلی صمیمی بودن نمیدونم چرا اینجوری شد
روزی که قرار بود به بابام بگم دیدم خیلی عصبی و پریشون اومده خونه و داد میزنه بدبختم کردی رفیق
بعد از اینکه کل ماجرا رو به منو مامانم گفت حالم از همشون بهم خورد و دیگه دیانایی برام وجود نداشت!
بابام بابای دیانا رو انداخت زندان و منم برای عذاب دادن پدر دیانا دست به این کار زدم:)
نمیتونم انکار کنم که به خاطر قلب خودم اینکارو نکردم:)
رسیدیم خونه
ارسلان: برو تو سالن چمدوناتو میارم
رفت داخلو منم چمدوناشو بردم اتاقو نشونش دادم
دیانا:یعتی باید باهم بخوابیم
با لحن شیطون گفتم:اره کوچولو؛)
مشخص بود که ترسیده و خوشم اومد از ترسش!
حرفی نزد و رفت داخل اتاق وسایلشو جا به جا کرد
-دیانارحیمی✨-
اصلا دلم نمیخواست باهم بخوابیم
حتی نمیخواستم نگاش کنم چه برسه بخوام باهاش بخوابم!
رفتم تا سالن دیدم رو مبل افتاده و پاشو انداخته رو میز
رو یه مبل بغلی اروم و ساکت نشستم
ارسلان:خب بگو
دیانا:چی بگم
ارسلان:از خودت....زندگیت کسی تو زندگیته؟البته بود؛)
دیانا:دلیلی نمیبینم به شما جواب بدم
جواب خودشو به خودش دادم!
فکر کرده من همیشه ساده و احمقم:)
یهو از مبل پاشد
ارسلان:چی زر زدی نشنیدم؟
دیانا:م...من..چیزه
ارسلان:بگو دیگه جرعت داری بگو
.......
...........
..

اگر ۱۹۰ تایی بشیم ۳ پارت میزارم
دیدگاه ها (۱)

رمان اردیا:ارباب‌مغرور‌من🤍#part_4••••••••••••••••••••-دیانار...

ارباب‌مغرور‌من🤍#part_5•••••••••••••••••••••-دیانارحیمی✨-بابا...

ارباب‌مغرور‌من🤍#part_2•••••••••••••••••••-دیانارحیمی✨-دو روز...

تقدیم به پانیذ جونم✨

رمان بغلی من پارت ۶۸ارسلان: جواب پیامشو دادم میخوای بری خون...

رمان بغلی من پارت۱۳۶و۱۳۷و۱۳۸و۱۳۹دیانا: ارسلان اون بچه فقط پن...

پارت : ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط