اسم عشق یک مافیا
اسم عشق یک مافیا
پارت ۲۲
ویو: بهش سیلی زدم با چشای مرواریدیش بهم زل زد اشک تو چشماش حلقه زده بود
رونا : گمشو ( بغض)
جونگ کوک: گم میشم ولی وقتی ادبت کردم
رونا: برو گمشو عوضی خدا لعنتت کنه
جونگ کوک: خفه ( دوتا سیلی محکم تو گوش رونا خوابوند)
رونا : حرصت خالی شد برو ( گریه)
با گریه مشت های کوچکی به جئون می زد واقعا چرا اینجوری میکنه جئون با خشم از اتاق همون طور که اومده بود رفت رونا گوشه اتاقش نشسته بود و اشک می ریخت حتی نفهمید چطور خوابش برده صبح شده بود هان به سمت اتاق رونا برای بیدار کردنش رفت وقتی در باز کرد رونا اونجوری دید ترسید که نکنه بلایی سرش اومده باشه
هان: رونا....رونا خوبی
رونا با صدای هان به خودش اومد و به هان نگاه کرد
رونا: خوبم.....وای نکنه نگرانم شدی
هان: دختر ترسوندیم ......معلومه نگران شدم مگه چند تا رونا داریم که نازش بخریم
رونا :(خندی ریزی کرد) باشه الان حاضر میشم میام پایین
هان رفت رونا سریع حاضر شد به سمت طبقه پایین رفت داداش رو مبل دید به سمتش دوید و پرید داخل بغلش
سوجون: صبح بخیر.... خوشگله
رونا: صبح بخیر.....عمو کجاست
سوجون: الان میاد......
رونا: اوک .....( هان دید ) وای وای جذاب شدی
هان: ممنون....... خوشگله
سوجون: من چی پس
رونا: تو که عالی شدی
سوجون: خودم می دونم
رونا: از خود راضی.......هان ببینش
هان خندید گفت: سریع باش امروز من میبرمت دانشکده داداشت قرار با بابام به شرکت بره
پارت ۲۲
ویو: بهش سیلی زدم با چشای مرواریدیش بهم زل زد اشک تو چشماش حلقه زده بود
رونا : گمشو ( بغض)
جونگ کوک: گم میشم ولی وقتی ادبت کردم
رونا: برو گمشو عوضی خدا لعنتت کنه
جونگ کوک: خفه ( دوتا سیلی محکم تو گوش رونا خوابوند)
رونا : حرصت خالی شد برو ( گریه)
با گریه مشت های کوچکی به جئون می زد واقعا چرا اینجوری میکنه جئون با خشم از اتاق همون طور که اومده بود رفت رونا گوشه اتاقش نشسته بود و اشک می ریخت حتی نفهمید چطور خوابش برده صبح شده بود هان به سمت اتاق رونا برای بیدار کردنش رفت وقتی در باز کرد رونا اونجوری دید ترسید که نکنه بلایی سرش اومده باشه
هان: رونا....رونا خوبی
رونا با صدای هان به خودش اومد و به هان نگاه کرد
رونا: خوبم.....وای نکنه نگرانم شدی
هان: دختر ترسوندیم ......معلومه نگران شدم مگه چند تا رونا داریم که نازش بخریم
رونا :(خندی ریزی کرد) باشه الان حاضر میشم میام پایین
هان رفت رونا سریع حاضر شد به سمت طبقه پایین رفت داداش رو مبل دید به سمتش دوید و پرید داخل بغلش
سوجون: صبح بخیر.... خوشگله
رونا: صبح بخیر.....عمو کجاست
سوجون: الان میاد......
رونا: اوک .....( هان دید ) وای وای جذاب شدی
هان: ممنون....... خوشگله
سوجون: من چی پس
رونا: تو که عالی شدی
سوجون: خودم می دونم
رونا: از خود راضی.......هان ببینش
هان خندید گفت: سریع باش امروز من میبرمت دانشکده داداشت قرار با بابام به شرکت بره
- ۱۰.۱k
- ۰۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط