ادامه رومان
ادامه رومان...
حوصله ام سررفته بود که مینوبه من اشاره کرد که به دنبالش بروم ومن هم اطاعت کردم.هردو وارد اتاق فرشته شدیم مینوآلبوم روبه من دادوگفت:
-خاله گفت عکس های عقدو بدم تاببینی، من میرم ببینم کسی کمک نمیخواد.
-باشه...برو.
اورفت ومن مشغول تماشاکردن شدم وقتی نگاه می کردم متوجه حضورسام شدم.اونیز برای عقدکنان آمده بودجزما چون وسط مدرسه هابودنیامدیم وخاله ازاین بابت خیلی دلخورشده بود.
دیدن عکساتمام وقت مراپر کرده بود وچون حوصله ام ازجمع سررفته بود ، بازگشته بود.باشوق بیشتری به عکس ها خیره شدم فرشته باچشم های کشیده ای که داشت واقعابی نظیربود. دراتاق زده شد وبلافاصله سام وارداتاق شد.
ازجابلندشدم وگفتم:
-سلام...
نگاهی به من کرد وجواب داد وبه سمت کتابخانه مینورفت . کتابی راانتخاب کرد و برداشت.به سمت تخت مینورفت وروی آن نشست ومشغول خواندن شد نگاهم را ازخود دزدیدم و دوباره غرق در افکار واهی خودشدم(چرااو انقدر سرد رفتارمیکرد منکه کاراشتباهی مرتکب نشدم واین همه بی تفاوتی نسبت به من لازم نیست)...
تعارف راکنار گذاشتم وگفتم:
-سام ازدست من دلخوری؟
نگاهی به من انداخت وگفت:
-شاید...
-منظورت چیه؟
-هیچی.
-هیچی که نشد جواب؟چرا بامن بدبرخورد می کنی...توچرا نمی فهمی که منو...
یک دفعه زبان به دهان گرفتم وساکت شدم.اوکه متوجه حرف من شده بود باتعجب گفت:
-که توروچی...چراحرف نمی زنی؟
-هیچی،یجور رفتارمیکنی که فکرمیکنم توازمن ناراحتی؟
-ناراحت که نه،ولی نباید توجشن امشب اونقدرمیرقصیدی؟من اینوبخاطرخودت میگم چون تو...
-رقص من بخاطرشوقی که داشتم بود،همین.
وبدون اینکه حرفی دیگری بزندازاتاق خارج شد.اوخارج شد وبارفتنش مرابه حرف هایی که زده بود مشغول کرد.آیااین حرفش ابراز علاقه ای غیرمستقیم به من بود ویا...وبااین فکرکه اوبه من ابراز علاقه کرد؛ آلبوم راروی تخت گذاشتم وازاتاق خارج شدم.
بعدازنهار همه خود را برای رفتن به عروسی آماده کردند.مینوبه طرفم آمدوگفت:
-غزل،من وعسل وشقایق داریم میریم آرایشگاه تونمی آیی؟
-چراالان حاضرمی شومـ
باردیگر علی مامور رسوندن مابه مقصدشدوسپس باهم به دنبال عروس وداماد برویم.
ساعت از7گذشته بود تالار مانند کشتی بزرگی بودکه سه طبقه داشت وحیاط با چراغ های چشمک زن وگلدان های یاس سفید زینت داده شده بود.برای ورود به آن باید ازپلی چوبی که زیرآن آب جاری بودمی گذشتیم.باورود عروس وداماد جلوب درب ورودی شلوغ شد وهمه باریختن نقل برسرعروس وداماد،وارد محوطه تالارشدند.فرشته اینبارهم مانندفرشته ای شده بود که در زیبایی همتا نداشت. آنقدر تغییرکرده بود که فامیل هادرنگاه اول اورا نشناختند.
من نیز لباسی ارغوانی رنگی به تن داشتم وهمراه مینوکه لباسی سفید ودنباله داری به تن داشت وارد مجلس شدیم.
عسل زودترازمارسیده بود ودرجمع مهمان هاحضورداشت.به طرفمان آمد وچون ازقبل برایمان میزی ازقبل انتخاب کرده بود،ماراتاکنارمیزهدایت کرد آن شب نیزباگردش در خیابان هاو رساندن عروس و داماد به خانه جدیدشان خاتمه یافت!....
حوصله ام سررفته بود که مینوبه من اشاره کرد که به دنبالش بروم ومن هم اطاعت کردم.هردو وارد اتاق فرشته شدیم مینوآلبوم روبه من دادوگفت:
-خاله گفت عکس های عقدو بدم تاببینی، من میرم ببینم کسی کمک نمیخواد.
-باشه...برو.
اورفت ومن مشغول تماشاکردن شدم وقتی نگاه می کردم متوجه حضورسام شدم.اونیز برای عقدکنان آمده بودجزما چون وسط مدرسه هابودنیامدیم وخاله ازاین بابت خیلی دلخورشده بود.
دیدن عکساتمام وقت مراپر کرده بود وچون حوصله ام ازجمع سررفته بود ، بازگشته بود.باشوق بیشتری به عکس ها خیره شدم فرشته باچشم های کشیده ای که داشت واقعابی نظیربود. دراتاق زده شد وبلافاصله سام وارداتاق شد.
ازجابلندشدم وگفتم:
-سلام...
نگاهی به من کرد وجواب داد وبه سمت کتابخانه مینورفت . کتابی راانتخاب کرد و برداشت.به سمت تخت مینورفت وروی آن نشست ومشغول خواندن شد نگاهم را ازخود دزدیدم و دوباره غرق در افکار واهی خودشدم(چرااو انقدر سرد رفتارمیکرد منکه کاراشتباهی مرتکب نشدم واین همه بی تفاوتی نسبت به من لازم نیست)...
تعارف راکنار گذاشتم وگفتم:
-سام ازدست من دلخوری؟
نگاهی به من انداخت وگفت:
-شاید...
-منظورت چیه؟
-هیچی.
-هیچی که نشد جواب؟چرا بامن بدبرخورد می کنی...توچرا نمی فهمی که منو...
یک دفعه زبان به دهان گرفتم وساکت شدم.اوکه متوجه حرف من شده بود باتعجب گفت:
-که توروچی...چراحرف نمی زنی؟
-هیچی،یجور رفتارمیکنی که فکرمیکنم توازمن ناراحتی؟
-ناراحت که نه،ولی نباید توجشن امشب اونقدرمیرقصیدی؟من اینوبخاطرخودت میگم چون تو...
-رقص من بخاطرشوقی که داشتم بود،همین.
وبدون اینکه حرفی دیگری بزندازاتاق خارج شد.اوخارج شد وبارفتنش مرابه حرف هایی که زده بود مشغول کرد.آیااین حرفش ابراز علاقه ای غیرمستقیم به من بود ویا...وبااین فکرکه اوبه من ابراز علاقه کرد؛ آلبوم راروی تخت گذاشتم وازاتاق خارج شدم.
بعدازنهار همه خود را برای رفتن به عروسی آماده کردند.مینوبه طرفم آمدوگفت:
-غزل،من وعسل وشقایق داریم میریم آرایشگاه تونمی آیی؟
-چراالان حاضرمی شومـ
باردیگر علی مامور رسوندن مابه مقصدشدوسپس باهم به دنبال عروس وداماد برویم.
ساعت از7گذشته بود تالار مانند کشتی بزرگی بودکه سه طبقه داشت وحیاط با چراغ های چشمک زن وگلدان های یاس سفید زینت داده شده بود.برای ورود به آن باید ازپلی چوبی که زیرآن آب جاری بودمی گذشتیم.باورود عروس وداماد جلوب درب ورودی شلوغ شد وهمه باریختن نقل برسرعروس وداماد،وارد محوطه تالارشدند.فرشته اینبارهم مانندفرشته ای شده بود که در زیبایی همتا نداشت. آنقدر تغییرکرده بود که فامیل هادرنگاه اول اورا نشناختند.
من نیز لباسی ارغوانی رنگی به تن داشتم وهمراه مینوکه لباسی سفید ودنباله داری به تن داشت وارد مجلس شدیم.
عسل زودترازمارسیده بود ودرجمع مهمان هاحضورداشت.به طرفمان آمد وچون ازقبل برایمان میزی ازقبل انتخاب کرده بود،ماراتاکنارمیزهدایت کرد آن شب نیزباگردش در خیابان هاو رساندن عروس و داماد به خانه جدیدشان خاتمه یافت!....
- ۱.۵k
- ۱۶ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط