خون آشام عزیز (24)
با جدیت تموم کنار تخته وایستاد بود....
تهیونگ : بچه ها خوب گوش کنید چی میگم.. یه خبر خوش دارم براتون.. چند روز دیگه قراره بریم یه اردوی تفریحی...
دانش آموزا: هوراااا...کجا میخوایم بریم
تهیونگ : مکانشو نمیدونم..حالا خفه شید معلم اومد..
(سه روز تا اردو)
حالا دیگه کم کم داشتم با جیمین دوست میشدم. نمیخوام برم اردو اما جیمین هی اسرار میکرد بیا بریم بهت خوش میگذره. هیچ جوره نظرم عوض نمیشد. الانم سه روز تا اردو مونده. توی پارک نزدیک خونه نشسته بودم که جیمین مث جن پشت سرم ظاهر شد..
جیمین : جونگکوک شی..
جونگکوک : هر هر هر ترسیدم..
جیمین : هیچ وقت موفق نمیشم بترسونمت.
جونگکوک : صدای پاهاتو میشنوم همیشه برا همین نمیترسم..
جیمین : تو واقعا نمیخوای بیای اردو؟
جونگکوک : گفتم نمیام الکی بیام چیکار..
جیمین : اگه نیای ضرر بزرگی میکنی.. تو تا حالا اردو نرفتی و تجربه نکردی که چقدر حال میده تاز این اردو سه روزست..
جونگکوک : راستش دلم میخواد تجربش کنم ولی نمیتونم.. من خطرناکم اگه بیام اردو هر لحظه ممکنه یکی رو گاز بگیرم.. با وجود اینا نمیتونم بیام اردو..
جیمین : دلیلت محکم نیست. خودم مواظبت میشم کسی رو گاز نگیری.. حالا میای اردو..
جونگکوک : ایشششش اصلا حوصله ی شلوغی رو ندارم ولم کن.
جیمین : باش نیا.. ولی خوب فک کن..
جونگکوک : من دیگه میرم خونمون..
جیمین : باشه.. شب خوش..
جونگکوک : خداحافظ..
بعدش رفتن خونه یه دوش گرفتم و خوابیدم. یهو سرم سوت کشید از درد به خودم میپیچیدم و چشمامو میبستم دوباره همون صحنه ها جلوم ظاهر میشد امر این دفعه هر کاری میکردم حاکم خوب نمیشد.بلند داد زدم نهههه.. آقای لی وارد اتاقم شد و منو دید که از درد به خودم پیچیدم. اومد طرفم و کمکم کرد تا بشینم دستامو گرفت و منو کشید تو آغوشش...
آقای لی: چیزی نیست.. چیزی نیست آروم باش...اروم باش..
جونگکوک : نمیتونم.. نمیتونم.. چرا این کابوسا ولم نمیکنن.. نه نه نه..
آقای لی: تمرکز کن جونگکوک.. آروم باش فقط تمرکز کن... بهتری؟
جونگکوک : (با چهره ی بغض زده) آقای لی.. چرا همش اینجوری میشم گذشتم چیه.. چرا همش...
آقای لی: اینا فرکانس های منفی بدنه.. چیزی نیست برای مهار کردنشون باید از فرکانس های منفی دور بشی.. بیا آب بخور..
جونگکوک : الان بهترم..
آقای لی: هر وقت اینجوری شدی کافیه فقط جلوش وایستی..
جونگکوک : میخوام یکم بخوابم..
بعدش خوابیدم. اون کار تونست آرومم کنه. اما منظور آقای لی رگ از فرکانس های منفی بدن نفهمیدم. بیخیالش شدم. صبح رفتم مدرسه. جیمین بازم سعی کرد منو بترسونه اما موفق نشد. دوباره ازم اون سوال رو پرسید( مطمئنی نمیای اردو؟).....
تهیونگ : بچه ها خوب گوش کنید چی میگم.. یه خبر خوش دارم براتون.. چند روز دیگه قراره بریم یه اردوی تفریحی...
دانش آموزا: هوراااا...کجا میخوایم بریم
تهیونگ : مکانشو نمیدونم..حالا خفه شید معلم اومد..
(سه روز تا اردو)
حالا دیگه کم کم داشتم با جیمین دوست میشدم. نمیخوام برم اردو اما جیمین هی اسرار میکرد بیا بریم بهت خوش میگذره. هیچ جوره نظرم عوض نمیشد. الانم سه روز تا اردو مونده. توی پارک نزدیک خونه نشسته بودم که جیمین مث جن پشت سرم ظاهر شد..
جیمین : جونگکوک شی..
جونگکوک : هر هر هر ترسیدم..
جیمین : هیچ وقت موفق نمیشم بترسونمت.
جونگکوک : صدای پاهاتو میشنوم همیشه برا همین نمیترسم..
جیمین : تو واقعا نمیخوای بیای اردو؟
جونگکوک : گفتم نمیام الکی بیام چیکار..
جیمین : اگه نیای ضرر بزرگی میکنی.. تو تا حالا اردو نرفتی و تجربه نکردی که چقدر حال میده تاز این اردو سه روزست..
جونگکوک : راستش دلم میخواد تجربش کنم ولی نمیتونم.. من خطرناکم اگه بیام اردو هر لحظه ممکنه یکی رو گاز بگیرم.. با وجود اینا نمیتونم بیام اردو..
جیمین : دلیلت محکم نیست. خودم مواظبت میشم کسی رو گاز نگیری.. حالا میای اردو..
جونگکوک : ایشششش اصلا حوصله ی شلوغی رو ندارم ولم کن.
جیمین : باش نیا.. ولی خوب فک کن..
جونگکوک : من دیگه میرم خونمون..
جیمین : باشه.. شب خوش..
جونگکوک : خداحافظ..
بعدش رفتن خونه یه دوش گرفتم و خوابیدم. یهو سرم سوت کشید از درد به خودم میپیچیدم و چشمامو میبستم دوباره همون صحنه ها جلوم ظاهر میشد امر این دفعه هر کاری میکردم حاکم خوب نمیشد.بلند داد زدم نهههه.. آقای لی وارد اتاقم شد و منو دید که از درد به خودم پیچیدم. اومد طرفم و کمکم کرد تا بشینم دستامو گرفت و منو کشید تو آغوشش...
آقای لی: چیزی نیست.. چیزی نیست آروم باش...اروم باش..
جونگکوک : نمیتونم.. نمیتونم.. چرا این کابوسا ولم نمیکنن.. نه نه نه..
آقای لی: تمرکز کن جونگکوک.. آروم باش فقط تمرکز کن... بهتری؟
جونگکوک : (با چهره ی بغض زده) آقای لی.. چرا همش اینجوری میشم گذشتم چیه.. چرا همش...
آقای لی: اینا فرکانس های منفی بدنه.. چیزی نیست برای مهار کردنشون باید از فرکانس های منفی دور بشی.. بیا آب بخور..
جونگکوک : الان بهترم..
آقای لی: هر وقت اینجوری شدی کافیه فقط جلوش وایستی..
جونگکوک : میخوام یکم بخوابم..
بعدش خوابیدم. اون کار تونست آرومم کنه. اما منظور آقای لی رگ از فرکانس های منفی بدن نفهمیدم. بیخیالش شدم. صبح رفتم مدرسه. جیمین بازم سعی کرد منو بترسونه اما موفق نشد. دوباره ازم اون سوال رو پرسید( مطمئنی نمیای اردو؟).....
- ۲.۲k
- ۱۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط