Part
Part:85
از زمان حضور دو جوان در کابین مدت زیادی میگذشت اما مارکو نتونسته بود حرفی با امیلی بزنه.
همین که چشمهای خیساش را دید باعث شد احساس سنگینی بیشتری روی دوشهایش داشته باشد.
بالاخره بعد از چند ساعت طاقت فرسا که مملو از اضطراب بود به پایان رسید.
اما هیچ یک از کارکنان، مخصوصا ناخدا نمیتونست چشم رو چشم بذاره. چرا که ممکن بود باعث ایجاد یک فاجعه بشه.
مارکو مسئول جان یک کشتی به اون عظمت بود، پس منطقی بود که از خواب چند ساعتهاش بگذره.
اما این باعث نشده بود تک دخترش را فراموش کند. سریع سمت امیلی قدم برداشت و امیلی را در آغوش گرفت.
مارکو با لطافت دستش را پشت امیلی میکشید. و سعی میکرد آرامش را مهمون امیلی کنه.
خیلی آروم زیر گوشش"خوبی" را پِچ زد و وقتی امیلی با سر تایید کرد خیالش کمی راحت شد.
اما کار از مهم کاری عیب نمیکرد که. پس رو به تهیونگ برگشت و با لحنی که کاملا هشدار و تحکماش مشخص بود، شروع به صحبت کرد.
- امیلی رو با خودت به اتاقش ببر. پیشش بمون و مطمئن باش دوباره اتفاقی نیفته.
-بابا نیازی نیس-.
اما مارکو سریع با امیلی مخالفت کرد و حرفاش رو زد.
- حق مخالفت نداری. و اینکه نمیدونم چه چیزی بینتون پیش اومده؛ اما بهتره زودتر حلش کنید.
چند وقت از رابطتتون گذشته و اینجوری به تیپ و تاپ هم زدین؟
تهیونگ زیر چشمی نگاهی به امیلی انداخت و سرش رو بالا گرفت. حالا رو به مارکو چشمی گفت و دست دختر رو گرفت و حرکت کرد.
وسط راهرو امیلی ایستاد و تهیونگ به تبعیت ازش همون کار را کرد.
دختر اول نگاهاش که پایین بود را به سمت صورت پسر تغییر داد. بعد زبوناش را به دیواره داخلی لپاش فشار داد، طوری که برجستگی واضحی به وجود اومد. سعی کرد سریع حرفش را بزنه.
- نیازی نیست بیای پیشم، میتونی بری تا همینجا هم ممنونم.
-------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
از زمان حضور دو جوان در کابین مدت زیادی میگذشت اما مارکو نتونسته بود حرفی با امیلی بزنه.
همین که چشمهای خیساش را دید باعث شد احساس سنگینی بیشتری روی دوشهایش داشته باشد.
بالاخره بعد از چند ساعت طاقت فرسا که مملو از اضطراب بود به پایان رسید.
اما هیچ یک از کارکنان، مخصوصا ناخدا نمیتونست چشم رو چشم بذاره. چرا که ممکن بود باعث ایجاد یک فاجعه بشه.
مارکو مسئول جان یک کشتی به اون عظمت بود، پس منطقی بود که از خواب چند ساعتهاش بگذره.
اما این باعث نشده بود تک دخترش را فراموش کند. سریع سمت امیلی قدم برداشت و امیلی را در آغوش گرفت.
مارکو با لطافت دستش را پشت امیلی میکشید. و سعی میکرد آرامش را مهمون امیلی کنه.
خیلی آروم زیر گوشش"خوبی" را پِچ زد و وقتی امیلی با سر تایید کرد خیالش کمی راحت شد.
اما کار از مهم کاری عیب نمیکرد که. پس رو به تهیونگ برگشت و با لحنی که کاملا هشدار و تحکماش مشخص بود، شروع به صحبت کرد.
- امیلی رو با خودت به اتاقش ببر. پیشش بمون و مطمئن باش دوباره اتفاقی نیفته.
-بابا نیازی نیس-.
اما مارکو سریع با امیلی مخالفت کرد و حرفاش رو زد.
- حق مخالفت نداری. و اینکه نمیدونم چه چیزی بینتون پیش اومده؛ اما بهتره زودتر حلش کنید.
چند وقت از رابطتتون گذشته و اینجوری به تیپ و تاپ هم زدین؟
تهیونگ زیر چشمی نگاهی به امیلی انداخت و سرش رو بالا گرفت. حالا رو به مارکو چشمی گفت و دست دختر رو گرفت و حرکت کرد.
وسط راهرو امیلی ایستاد و تهیونگ به تبعیت ازش همون کار را کرد.
دختر اول نگاهاش که پایین بود را به سمت صورت پسر تغییر داد. بعد زبوناش را به دیواره داخلی لپاش فشار داد، طوری که برجستگی واضحی به وجود اومد. سعی کرد سریع حرفش را بزنه.
- نیازی نیست بیای پیشم، میتونی بری تا همینجا هم ممنونم.
-------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
- ۵.۰k
- ۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط