چمدان را بستی

چمــدان را بســتی
تمــام شال گردن های دنیــا را قرض گرفتی
و تمــام کلاه های دنیــا به ســرت رفت
تا پنهــان کنی
چشــم هایت را
لــب هایت را
تا آخــرین حــادثه ی عاشــقانه
اتفــاق نیــفتد
دســتانت را زیر تمــام دست های دنیــا
جــا گذاشــتی
و مـرا پشــت سرت...
پایـت را توی تمــام کفــش های دنیــا کردی
تا یکی انــدازه اش به رفتــن
قــد بدهــد
از تمــام حــروف ساکــت کار کشــیدی
که خداحافــظی یادت بدهــند
و تو یک روز
با تمــام پاهای دنیــا رفتی
و من با تمــام چشــم های دنیــا نگاهــت کردم
و هـرگـــز نفهمــیدم
که چگــونه پس از تـــو
از پــا افتـــادم...
دیدگاه ها (۱)

حرفی از آسمان نیست،حرفی ازینکه آغوشت را بغل کنم و اوج بگیرم ...

کاش هرگز ندانیهوا چه بارانی استنفس چه سنگین ...و کوچه‌ها چه ...

کاش می شد به سادگی یک سلام تمام نبودنت را از یاد ببرم و پاک ...

گاهی دلم از خلوت سایه ها فراری می شود..... دلم دنیای بزرگتر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط