The eyes that were painted for me

The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"


part 3


صبح با چشمانی نیمه‌خواب بیدار شدی.

کل شب از فکر جیمین و جمله‌ی عجیبش نخوابیده بودی
«شاید سرنوشت خواسته ما همدیگه رو پیدا کنیم.»
آینه جلوی تختت تصویرت رو نشون می‌داد؛ چشم‌هایی خسته، اما برق خاصی توی اون‌ها موج می‌زد.
برق امید؟ ترس؟ یا هر دو؟


وقتی وارد دانشگاه شدی، حیاط پر از همهمه بود.
برگ‌های زرد پاییزی زیر پاها خش‌خش می‌کردن، اما تو هیچ‌کدوم رو نمی‌دیدی، فقط دنبال یک نفر بودی... و درست مثل همیشه، انگار سرنوشت دوباره بازی خودش رو کرده بود.


با قدم‌هایی مردد وارد کلاس شدی.
نگاهت ناخودآگاه به نیمکتش رسید.

بله، اونجا بود.

با آرامشی عجیب نشسته بود، جزوه‌ای جلوی خودش باز کرده بود، اما نگاهش روی کلمات نبود.
وارد شدی، سرش رو بالا گرفت و چشم‌هاش مستقیم با تو قفل شد، نگاهت به نگاهش گره خورد، فهمیدی که اصلاً حواسش به درس نبود بلکه همون لحظه قلبت یک ضربان جا انداخت.


خودت رو مجبور کردی به سمت صندلی‌ت بری.
دفتر رو بیرون نیاوردی، نمی‌خواستی دوباره لو بری، اما حضورش مثل سایه روی شونه‌هات بود.
چند بار نگاهت ناخودآگاه سمتش رفت و هر بار دیدی که اون هم داره نگاهت می‌کنه.
لبخند محوی روی ل*ب‌هاش بود، انگار چیزی می‌دونه که تو نمی‌دونی.

بعد از کلاس، وقتی داشتی جزوه‌هات رو جمع می‌کردی، صدای آروم اما مطمئنی کنارت پیچید:

– می‌تونیم چند دقیقه حرف بزنیم؟


خشکت زده بود.
بهت زده به سمتش چرخیدی.
سرت رو آروم بلند کردی، جیمین درست کنارت ایستاده بود. نگاهش آرام اما جدی بود.

– من... من عجله دارم.

– فقط چند دقیقه، لطفا بهت قول می‌دم زیاد طول نکشه.

تردید کردی، اما چیزی توی نگاهش بود که نمی‌تونستی نادیده بگیری، همون نگاه... انگار مطمئن بود باید باهات حرف بزنه، بالاخره سرت رو تکون دادی.


با هم به حیاط رفتین.
روی نیمکتی نشستین.
نسیم خنک پاییزی برگ‌های زرد و موهای پریشونت رو تکون می‌داد.
سکوتی بین‌تون بود که پر از سؤال بود.
تو دست‌هات رو توی هم گره کرده بودی، نگاهت به زمین دوخته شده بود.

بالاخره جیمین ن*فس ع*میقی کشید و گفت:

– از وقتی نقاشی‌هاتو دیدم، یه چیزی مدام ذهنمو مشغول کرده.

صدای قلبت بالا رفت.
جرئت نکردی چیزی بگی.

– تو قبل از اینکه منو ببینی، منو کشیدی. نه یک بار… بارها. اینو نمی‌شه اتفاقی دونست.


بالاخره سر بلند کردی.
نگاهش مستقیم توی چشمت بود.
پر از جدیت، صادق، ع*میق و کمی ترسناک.

زمزمه کردی:

– من… از بچگی خوابش رو می‌دیدم.
بارها.
هر بار همین صورت.
همین چشم‌ها.
همین لبخند.




ادامه دارد.....
دیدگاه ها (۳)

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

دخترا روزتون مبارک ✨🦋

بلاخره یه رخی به ما نشون دادی جیمین خان 😂❤️

اوووخدااااااا شوهرم چ کیوته...دلم براش تنگه اخه چرا هیچ نشون...

میان دو نگاه

دو پارتی درخواستی

چندپارتی☆p.3چند ثانیه سکوت بین تون حکم فرما بود، مثل دنیا که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط