دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_138🎀•
از اتاق که خارج شدم متوجه مهگل شدم که همچنان با همون وضع افتضاحش روی مبل لم داده بود و به صفحه خاموش تی‌وی چشم دوخته بود و دیانا هم تو آشپزخونه مشغول آب خوردن بود.
خودمو رو مبل تک نفره‌ای پرت کردم و گفتم:
_دیانا واسه منم آب بیار.
باشه ای گفت و چند لحظه بعد لیوان آب به دست بهم نزدیک شد و دستم داد.
ناگهان نگاهم به چمدون مهگل که جلوی در ورودی بود شدم و تازه یادم افتاد ما اصلا اتاق خالی نداریم!!!
تو اتاق خودم که غیرممکن بود راهش بدم و ناچار نگاهی به دیانا انداختم.
چاره‌ای نبود، باید باهم کنار میومدن!
یه لحظه از تصور چهره دیانا وقتی که می‌فهمید با مهگل هم‌اتاقه لب‌هام کش اومد.
سرفه‌ای کردم و وقتی هواس‌شون بهم جلب شد، گفتم:
_از اونجایی که دوتا اتاق بیشتر نداریم، باید تو یه اتاق باشید. دیانا، مهگل از امروز چندروزی مهمون اتاقته.
از عمد روی کلمه مهمون مکث کردم تا بفهمه نمیتونه خودشو اینجا جا بده.
در صدم ثانیه صورت جفتشون وا رفت و با اکراه همدیگه رو نگاه کردن.
دیانا پوفی کشید و چیزی نگفت، ولی مهگل با من‌من گفت:
_نمیشه توی اتاق تو...
پریدم وسط حرفش و قاطع‌تر از همیشه گفتم:
_نه، خوشم نمیاد کسی توی اتاقم باشه
دیدگاه ها (۲)

دلبر کوچولو#PART_139🎀•دوباره وا رفت با ناامیدی نگاهم کرد._من...

دلبر کوچولو#PART_140🎀•با چشم‌های بسته تحدید کردم._دیانا سعی ...

دلبر کوچولو#PART_137🎀•با رسیدن به در واحد متوجه مهگل جلوی در...

دلبر کوچولو#PART_136🎀•گوشه ابروم رو خاروندم و با اخم گفتم:_ا...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

رمان بغلی من پارت های ۱۰۷و۱۰۸دیانا: از اخمی که کرده بود خندم...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط