بیوگرافیشکیراوسلناتالایکمیشه
#بیوگرافی_شکیرا_و_سلنا_2000_تا_لایک_میشه
#شــــــهید_باکـــــــری_چند_تا_لایــــــــک_داره
زندگینامه شهید مهدی باکری
تاریخ تولد۱۳۳۳محل تولدمیاندوآب، تاریخ شهادت۲۵ اسفند ۱۳۶۳محل شهادت شرق دجله، روستای حریبه، نحوه شهادت اصابت تیر مستقیم محل دفن ناپدید شدن پیکرش در اروندرود، -اطلاعات نظامی فرماندهی فرمانده لشکر ۳۱ عاشوراعملیاتهای مهم فتحالمبین
بیتالمقدس
رمضان
مسلم بن عقیل
والفجر مقدماتی
والفجر ۱ تا چهار
خیبر
خاطره : روزی از مدرسه به خانه میآید، در حالی که گونهها و دستهای سرخ و کبودش، حکایت از عمق سرمایی میکند که در جانش رسوخ کرده است. پدرش همان شب تصمیم میگیرد که پالتویی برایش تهیه کند. دو روز بعد با پالتویی نو و زیبا به مدرسه میرود. غروب که از مدرسه برمیگردد با شدت ناراحتی، پالتو را به گوشه اتاق میافکند. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او مینگرند، و مهدی در حالی که اشک از دیدگانش جاری است، میگوید: "چگونه راضی میشوید من پالتو بپوشم در حالیکه دوست بغلدستی من در کنارم از سرما بلرزد.
خاطره: نقل شده از زبان هم رزم آقا مهدی باکری زمانی که آقای مهدی شهردار ارومیه بودند روزی باران خیلی تند می آمد بهم گفت : « من میرم بیرون ». گفتم : « توی این هوا کجا می خوای بری » جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت : « می خوای بدونی پاشو توهم بیا. » با لندور شهرداری راه افتادیم تو شهر. نزدیکیهای فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل . آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد پیرمردی آمد دم در. ما را که دید شروع کرد به بدو بیراه گفتن به شهردار. می گفت : « آخه این چه شهرداریه که ما داریم نمی یاد یه سری بهمون بزنه ببینه چه میکشیم . » آقا مهدی بهش گفت : « خیلی خب پدر جان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده درستش می کنیم » « پیرمرد گفت : « برید بابا شما هم بیلم کجا بود. » از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم . تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه آبراه می کندیم.
@,,,,D
#شــــــهید_باکـــــــری_چند_تا_لایــــــــک_داره
زندگینامه شهید مهدی باکری
تاریخ تولد۱۳۳۳محل تولدمیاندوآب، تاریخ شهادت۲۵ اسفند ۱۳۶۳محل شهادت شرق دجله، روستای حریبه، نحوه شهادت اصابت تیر مستقیم محل دفن ناپدید شدن پیکرش در اروندرود، -اطلاعات نظامی فرماندهی فرمانده لشکر ۳۱ عاشوراعملیاتهای مهم فتحالمبین
بیتالمقدس
رمضان
مسلم بن عقیل
والفجر مقدماتی
والفجر ۱ تا چهار
خیبر
خاطره : روزی از مدرسه به خانه میآید، در حالی که گونهها و دستهای سرخ و کبودش، حکایت از عمق سرمایی میکند که در جانش رسوخ کرده است. پدرش همان شب تصمیم میگیرد که پالتویی برایش تهیه کند. دو روز بعد با پالتویی نو و زیبا به مدرسه میرود. غروب که از مدرسه برمیگردد با شدت ناراحتی، پالتو را به گوشه اتاق میافکند. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او مینگرند، و مهدی در حالی که اشک از دیدگانش جاری است، میگوید: "چگونه راضی میشوید من پالتو بپوشم در حالیکه دوست بغلدستی من در کنارم از سرما بلرزد.
خاطره: نقل شده از زبان هم رزم آقا مهدی باکری زمانی که آقای مهدی شهردار ارومیه بودند روزی باران خیلی تند می آمد بهم گفت : « من میرم بیرون ». گفتم : « توی این هوا کجا می خوای بری » جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت : « می خوای بدونی پاشو توهم بیا. » با لندور شهرداری راه افتادیم تو شهر. نزدیکیهای فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل . آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد پیرمردی آمد دم در. ما را که دید شروع کرد به بدو بیراه گفتن به شهردار. می گفت : « آخه این چه شهرداریه که ما داریم نمی یاد یه سری بهمون بزنه ببینه چه میکشیم . » آقا مهدی بهش گفت : « خیلی خب پدر جان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده درستش می کنیم » « پیرمرد گفت : « برید بابا شما هم بیلم کجا بود. » از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم . تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه آبراه می کندیم.
@,,,,D
- ۱.۴k
- ۳۰ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط