ای آشنا چنان می نمایی گاه که انگار نمی شناسمت دور می شو

ای آشنا، چنان می نمایی گاه که انگار نمی شناسمت؛ دور می شوی و نزدیک،در تلاطم این آوارگی ها سست می شوم ُ لرزان.

ای آشنا، با زنبق ها و اقاقی ها هم پیمان شده ای یا با باد نمی دانم. طنازی و عشوه گری را از کدامیک آموخته ای نمی دانم.
دست در مشک و عنبر فرو برده ای یا شمیم نرگس ها را به عاریه گرفته ای نمی دانم.

همه زندگی و پویایی هستی ولی چرا خاک مرده به رویم می پاشی...
ای آشنا، ای آشنای من! زردی روی من با سرخی خاک تو پنهان نمی شود. دیری ست با اندوهی سینه سوز این تن بیمار دست به گریبان است. مرهم نمی شود آنچه تو تجویز می کنی.

ای آشنا، چتر شب سالهاست شده حائل میان من و آسمان تو.
می دانی چشمانم بی فروغ شد از بس ستاره و ماه ندید. چه توقع بی جایی ست که می خواهی ماه منیر شب تاریک دل باشم.
ای آشنا، چقدر غریبه شده ای که چشمانم توان باز شناختنت را ندارد.
نکند با ستاره سهیل پنهانی در مراوده ای...

بکارت روح من تلنگری می خواهد برای کنار رفتن؛ ای آشنا بوی فساد روح من همه جا پخش شده است؛ تلنگری بزن شاید روح تازه ای در آن بجهد و ناکام بستر مرگ در آغوش نگیرد.

ای آشنا، در این جهنم اردیبهشتی، نسیم بهاری و عطر یاس ها آرامم
نمی کند.
چه کرده ای با من که فقط خواهان هم اغوشی با طویی شده ام که
نمی یابمت...

ای آشنا، می آیی و می رویُ هر بار دل آشوبم می کنی...

بیا و برو ای آشنا دلارام می خواهد دل آشوب بماند...
دیدگاه ها (۱۲)

نفس می کشم هوایت را از میان این ثانیه های بعید و دعوت می کنم...

گفتم عشق را معنی کن...گفت: عشق یعنی تمام سعی تو برای فریب خ...

مدتیست دیگردلم گردش ولب دریا نمی خواهد،دیگر صدای آب واشعارنی...

هر از گاهی جلوی آینه می ایستی لب هایت را سرخ میکنیوفکر میکنی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط